باب هشتم گلستان سعدي: در آداب صحبت كردن

باب هشتم از گلستان سعدي: در آداب صحبت كردن

اين باب از پركاربردترين ابواب گلستان در زندگي روزمره ماست. نكاتي كه بايد در خصوص كلام و سخن مراعات كرد را به زيبايي گردآوري كرده است. هر كدام از جملات شايد نياز به توضيح داشته باشند ولي براي اينكه اطاله كلام به ملال نينجامد از ذكر آنها خودداري كردم.

نكاتي كه بايد در خصوص كلام و سخن مراعات  كرد:

1)    هر آن سرّي كه داري با دوست در ميان منه، چه داني كه وقتي دشمن گردد.

2)    رازي كه نهان خواهي با كس در ميان منه وگر چه دوست مخلص باشد كه مران دوست را نيز دوستان مخلص باشد همچنين مسلسل.
"خامشي به كه ضمير دل خويش _ با كسي گفتن و گفتن كه مگوي"

3)    سخن ميان دو دشمن چنان گوي كه گر دوست گردند شرم زده نشوي.
"ميان دو تن آتش افروختن _ نه عقلست و خود در ميان سوختن"

4)    پيش ديوار آنچه گويي هوش دار _ تا نباشد در پس ديوار گوش

5)    نه چندان درشتي كن كه از تو سير شوند و نه چندان نرمي كه بر تو دلير شوند.

6)    خبري كه داني دلي بيازارد تو خاموش تا ديگري بيارد.
 "بلبلا مژده بهار بيار _ خبر بد به بوم باز گذار"

7)    انسانِ خود راي را نصيحت نكنيد. "هر كه نصيحت خود راي كند خود به نصيحت گري محتاج است."

8)    مشو غَرِّه بر حُسنِ گفتار خويش _ به تحسين نادان و پندار خويش

9)    بخاطر اينكه علمت را به رخ بكشي با داناتر از خود بحث نكن كه اين از نشانه هاي ناداني است.
"هر كه با داناتر از خود بحث كند تا بدانند كه داناست بداند كه نادانست."

10)    با بزرگان در نيفت. "هر كه با بزرگان ستيزد خون خود ريزد"
و از آن طرف هم مي گويد:
حكيمي كه با جهال در افتد توقع عزت ندارد. بنابراين با نادانان در نيفتيد تا حرمتتان زايل نشود.

11)    اگر هنري داري اينقدر ادعا نكن. "مشك آنست كه ببويد نه آنكه عطار بگويد؛ دانا چو طبله عطار است خاموش و هنر نماي، و نادان چو طبل غازي بلند آواز و ميان تهي".

12)    هر آنچه را داني كه هر آينه معلوم تو گردد، به پرسيدن آن تعجيل مكن كه هيبت سلطنت را زيان دارد.


ب: در ميان اين نكات مسائل ديگري هم بيان شده است كه اجمال عبارتند از:

نخست اينكه بر دوستي پادشاهان اعتماد نتوان كرد و بر آواز خوش كودكان. كه آن به خيالي مبدل شود و اين به خوابي متغيّر گردد.

دوم: بر دوستي دوستان اعتماد نيست تا به تملق دشمنان چه رسد.

سوم: تا كار به زر برآيد جان در خطر افكندن نشايد.

چهارم: مي گويد كه نشان بزرگي و عالمي اين است كه تحمل و صبر داشته باشيم.
"در خاك بيلقان برسيدم به عابدي _ گفتم مرا به تربيت از جهل پاك كن
گفتا برو  چو خاك تحمل كن اي فقيه _ يا آنچه خوانده اي همه در زير خاك كن"

پنجم: بي هنران هنرمندان را نتوانند بينند همچنانكه سگان بازاري سگ صيد را.  سفله چون به هنر با كسي بر نيايد به خبثش در پوستين افتد.


و پايان سخن سعدي:

ما نصيحت به جاي خود كرديم
روزگاري در اين بسر برديم
گر نيامد به گوشِ رغبتْ كسْ
بر رسولان پيام باشد و بس



ویرایش نهایی در 3 مرداد 1390

باب هفتم گلستان سعدي: در تاثير تربيت

باب هفتم: در تاثير تربيت
در اين باب، نكاتي درباره تربيت افراد مطرح شده است.

الف:  برا ي اينكه تربيت در كسي تاثير داشته باشد تنها مبادرت به تربيت كردن كافي نيست. گوهر درون فرد هم بايد خاصيت پذيرش را داشته باشد مثل زمين شوره زار و زمين حاصلخيز.


1-    وزيري،  پسرش را براي تربيت به يك دانشمند سپرد و آن معلم هر چه تلاش كرد فايده اي نداشت و به پدرش پيغام داد كه "اين عاقل نمي باشد و مرا ديوانه كرد".
در ادامه، سعدي نكته مهمي مي گويد و آن اينكه :
" چون بود اصل گوهري قابل _ تربيت را در او اثر باشد
هيچ صيقل نكو نداند كرد _ آهني را كه بدگهر باشد"
 و همچنين مي گويد:
 "خر عيسي گرش به مكه برند _ چون بيايد هنوز خر باشد"

براي موثر واقع شدن تربيت بايد فرد هم مستعد آن باشد و كسي كه اصل و گوهرش بد باشد تربيت هم در او اثر نمي كند. (ح1)


2-    سعدي همين نكته را در حكايتي در باب اول آورده است و مي گويد "گرگ زاده عاقبت گرگ شود _ گر چه با آدمي بزرگ شود"

3-    پادشاهي پسرش را براي تربيت به اديبي سپرد و پس از چند سال، پسران اديب در فضل و بلاغت رشد كردند و پسر شاه بجايي نرسيد. شاه به اديب گله كرد كه در بين فرزندان خود و من فرق گذاشتي. اديب پاسخ مي دهد كه چنين نيست. "تربيت يكسان است و طبايع (سرشت و خوي) مختلف". (ح6)




ب:  بيان چند نكته درباره شيوه هاي تربيت


1-    معلمي به پسر پادشاه و سايرين تعليم ميداد ولي پسر شاه را خيلي مي آزرد و تنبيه مي كرد. شكايت به پدر برد كه اين استاد در حق من بيش از ديگران جفا مي كند. پادشاه معلم را خواست و علت را پرسيد. معلم گفت كه همگان بايد حرف و حركت پسنديده انجام دهند ولي شاهان و شاهزادگان بيشتر بايد مراعات كنند چون عمل و حرف عوام اعتبار چنداني ندارد ولي شاهان هر چه كنند دهان به دهان مي گردد. بنابراين بايد در حق افراد اينچنيني حساسيت و سخت گيري بيشتري داشته باشيم. (ح3)

2-    معلم مكتبخانه اي بسيار بدخو و ترشروي و سخت گير بود و همه را به ستوه آورده بود و بهمين علت  او را راندند و بجايش معلمي آرام و حليم و پارسا آوردند. دانش آموزان از آرام بودن او سوء استفاده مي كردند و تكاليف خود را بدرستي انجام نمي دادند و به بازيچه مشغول بودند.  والدين كه اوضاع را چنين ديدند  همان معلم اول را دلجويي كردند و به كلاس برگرداندند.
 "پادشاهي پسر به مكتب داد_ لوح سيمينْشْ بر كنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر _ جور استاد به كه مهر پدر" (ح4)

مطالب متفرقه در اين باب:


1.    كارهاي بزرگ را به افراد بي تجربه مسپار و " به كارهاي گران مرد كار ديده فرست"

-    فردي چشمش درد گرفت و پيش دامپزشك رفت و آنچه در چشم حيوانات مي كنند در چشمش كرد و كور شد. قاضي هم در اين ميان بيمار را محكوم كرد و گفت "اگر اين خر نبودي پيش بيطار نرفتي".
 نتيجه اي كه سعدي مي گيرد اين است كه سپردن كارهاي بزرگ به بي تجربه ها باعث ندامت و پشيماني است و هر كاري را بايد به كاردان سپرد. دامپزشك گرچه پزشك است ولي نه براي آدميان. (ح14)

2.    جواني تنومند و قوي در كاروان بود و ادعاي زورمندي داشت ولي هنوز رعد كوس دلاوران به گوشش نرسيده و برق شمشير سواران نديده بود. چون تا بحال صحنه جنگ و جدال را نيازموده بود بمحض اينكه دو راهزن با سنگ و چوب بر ‌آنها حمله آوردند آن جوان به لرزه افتاد و تير وكمانش را انداخت. سعدي در اينجا مي گويد كه "به كارهاي گران مرد كار ديده فرست" (ح17)

3.    پارسايي،  بنده اي را ديد زنجير شده و صاحبش به او جفا مي كرد. به صاحبش گفت كه مخلوقي مثل خودت را اسير حُكمت كرده اند پس بر او جفا نكن. (ح16)
وقتي كسي زير دست توست به شكرانه اينكه زير دست توست و تو زير دست او نيستي شكر خداي بجاي آور و بر او جفا نكن.
استدلال سعدي در اينجا اين است كه ممكن است در قيامت از تو برتر باشد و آنوقت در روي او شرمگين شوي.

نكته اي كه در اينجا وجود دارد اين است كه  سعدي در اينجا از ديد امروزين ما كه ديدگاه حقوق بشري است به موضوع نگاه نكرده و از ديد اخروي موضوع به آن نگريسته است و اين ديدگاه البته براي دينداران مقبول مي افتد. حال اينكه اگر همين را بخواهيم با زبان امروزين و زبان اين جهاني بگوييم بايد اذعان كرد كه انسانها بلحاظ ماهوي فرقي مابينشان نيست و همه انسانها با هم همسنخ هستند و لذا هيچكس حق ندارد به ديگري ظلم كند.

4.     درويشي با دعا و نذر بسيار پسر دار شد و نذرش را ادا كرد. پسر كه بزرگ شد مست كرد و عربده كشي كرد و خون كسي بريخت و گريخت و بجاي او پدر را گرفتند و به زندان انداختند. فردي كه ناظر قضيه بود گفت "اين بلا را به حاجت از خداي عزّ و جلّ خواسته است" (ح10)

برخي دعاها هستند كه بلاي جان مي شوند و چون ما عاقبت كارها را نمي دانيم بر اجابت آن مصرّ هستيم.


5.    در اين باب يك مناظره مشهور وجود دارد كه تحت عنوان "جدال سعدي با مدعي در بيان توانگري و درويشي" است.

مناظره بين سعدي كه پرورده نعمت توانگران و مالداران است با يك درويش رخ مي دهد. در اين مناظره دو تيپ توانگر و درويش با هم جدال مي كنند.

درويش از توانگران شِكوه مي كند و صفات توانگران را چنين بر مي شمرد:

بخشنده و كريم نيستند. مشتي متكبر و مغرورند، مشتغل مال و نعمتند، مفتتن جاه و ثروتند، سخن نگويند الا به سفاحت. بخاطر مالي كه دارند خود را برتر از همه مي بينند. بنده دِرَمند، چشمه آفتابند و بر كس نمي تابند، بر مركب استطاعت سوارند و نمي رانند. قدمي بهر خدا ننهند و درمي بي منّ و أذي ندهند. مال را به مشقت فراهم آرند و به خست نگه دارند و بحسرت بگذارند.

سعدي در مقام دفاع از توانگران بر مي آيد و در مقابل حرف هاي آن درويش، آفات فقر و محاسن توانگري را بر مي شمرد.

مي گويد كه توانگران دخل مسكينانند و ذخيره گوشه نشينان، دست تناول آنگه به طعام برند كه متعلقان و زيردستان بخورند.

"توانگران را وقفست و نذر و مهماني _ ذكات و فطره و اعتاق (بنده آزاد كردن) و هدي و قرباني

تو كي بدولت ايشان رسي كه نتواني _ جزين دو ركعت و آنهم به صد پريشاني"

اگر قدرت جودست و گر قدرت سجود، توانگران را بِه ميسر شود. از معده خالي چه قوت آيد و از دست تهي چه مروت. اگر مي گويي كه بخيلند بخاطر اين است كه تو از ‌آنها گدايي كرده اي والا اين را نمي گفتي و "گدا داند كه ممسك كيست".

نهايتا كارشان به دعوا كشيد و به جان هم افتادند و كارشان به قاضي رسيد. قاضي گفت اي آنكه مدح توانگران گفتي، بدان كه هرجا گل است خار است و بر سر گنج مار است. مقربانِ خدا، توانگرانِ درويشْ سيرتند. مهين توانگران آنست كه غم درويش خورد و بهترين درويشان آنست كه كم توانگر گيرد و "من يتوكل علي الله فهو حسبه".

و به درويش گفت طايفه اي از توانگران بر اين صفت كه بيان كردي وجود دارد كه فقط غم خود را مي خورند ولي طايفه اي خوان نعمت نهاده و دست كرم گشاده و طالب نامند و معرفت و صاحب دنيا و آخرت.

بدين ترتيب با هم آشتي كردند. در اينجا قاضي سخنان كسي كه مدح توانگران مي كند را اصلاح كرده  و مي گويد توانگران هم، خوب و بد دارند همچنانكه در بوستان، بيدِ مشك است (وجود دارد) و چوب خشك.

 از آن طرف به كسي كه ذم توانگران مي كرد متذكر شد كه همه ‌آنها چنين كه گفتي نيستند و برخي هم هستند كه درويش صفت و بلند طبع هستند.

 ولي در اينجا سخني از درويشان و پاسخ به ايرادات سعدي در حق درويشان داده نمي شود. سعدي در مقام توانگر، ايرادات فراواني به بيچارگان و فقرا وارد مي كند ولي قاضي در اينخصوص قضاوت مشخصي نمي كند كه البته به نظر مي رسد سخنان درستي باشند.

نكته ديگري كه سعدي در ضمن نزاع لفظي اش با آن درويش مي آورد اين است كه "سنت جاهلان است كه چون بدليل از خصم فرو مانند سلسله خصومت بجنبانند" . سعدي هر گونه دعوايي را ناشي از ناداني مي داند. در جايي از گلستان اشاره مي كند كه "دوعاقل را نباشد جنگ و پيكار _ نه دانايي ستيزد با سبكبار /// اگر نادان بوحشت سخت گويد_خردمندش به نرمي دل بجويد".

لب لباب باب ششم گلستان سعدي_ در ضعف و پيري

باب ششم : در ضعف و پيري
سه موضوع عمده در اين باب مطرح شده است:
 نخست حسرت بردن آدمي بر عمر رفته و اينكه حتي اگر 150 ساله هم شود باز هم احساس زودگذشتن ميكند.
دوم درباره دشواری های مصاحبت جنسي و ازدواجي پير و جوان و اينكه جوانان نسبت به ارتباط جنسي با پيران بي ميلند.
سوم درباره بي حرمتي هايي است كه به پيران مي شود.

1.    در هر سني ولو 150 سالگي هم آدمي دوست ندارد عمرش تمام شود و حسرت مي خورد كه چه زود تمام شد!

    پيرمردي 150 ساله  در ديار عرب در بستر مرگ بود و سعدي كه زبان فارسي مي دانست بر بالينش حاضر شد شايد وصيتي داشته باشد. ديد پير مرد زمزمه مي كند كه:
 "دمي چند گفتم برآرم بكام _ دريغا كه بگرفت راه نفس
دريغا كه بر خان الوان عمر _ دمي خورده بوديم و گفتند بس"
 شاميان وقتي معني سخنانش را شنيدند متعجب شدند از اين تاسف از پير مردي 150 ساله. باري سعدي او را دلداري داد كه به مرگ فكر مكن و بد به خودت راه مده تا طبيبي بياورم. پير گفت كه طبيب در مقابل بيمار پير، دست روي هم مي گذارد و مي داند كه خانه از پاي بست ويران است.
 "خواجه در بند نقش ايوان است_خانه از پاي بست ويران است" (ح1)

2.    تنفر جوانان از ارتباط جنسي با پيران

    پيرمردي به تازه عروس جوان خود مي گفت كه "بخت بلندت يار بود و چشم بختت بيدار كه صحبت پيري افتادي پخته ، پرورده جهان ديده، آرميده، گرم و سرد چشيده، نيك و بد آزموده، كه حق صحبت بداند و شرط مودت بجاي آورد مشفق و مهربان، خوش طبع و شيرين بيان".
و تا توانست از محاسن خود گفت تا ميل دختر را به خود زياد كند. آن دختر در پاسخ مي گويد كه "چندين سخن كه بگفتي در ترازوي عقل من، وزن آن سخن ندارد كه وقتي شنيدم از قابله خويش كه  گفت زن جوان را اگر تيري در پهلو نشيند به كه پيري".
اين بود كه از پير مرد طلاق گرفت و به عقد جواني تند خوي و تهي دست و ترشروي در آمد و دائما شكر خدا مي گفت كه از آن عذاب اليم رميدم و بدين نعمت مقيم رسيدم.
سعدي در اين حكايت يك نكته روانشناختي مي گويد و آن اينكه:
 "زن كز بَرِ مردْ، بي رضا برخيزد _ بس فتنه و جنگ از آن سرا بر خيزد
پيري كه زجاي خويش نتواند خاست _ الا بعصا، كِيَش عصا بر خيزد" (ح2)

    به پيرمردي مي گويند كه زن بگيرد و او ميلي به پيران نداشت. گفتندش پس زن جوان بگير. گفت "مرا كه پيرم با پيرزنان الفت نيست. پس او را كه جوان باشد با من كه پيرم چه دوستي صورت بندد. (ح8)

    پيرمردي با دختري خوبروي ازدواج مي كند "ولي به حمله اول عصاي شيخ بخفت" و پير مرد كه توان راضي نگه داشتن دختر را نداشت كارش با دختر به جنگ و دعوا و نهايتا قاضي و طلاق كشيد.
 سعدي مي گويد كه در اين دعوا، دختر گناهي ندارد بلكه تقصير پيرمرد است چون با دست لرزان نمي تواند گوهر را صيقل داد. (ح9)

3.    بد رفتاري جوانان با  والدين سالخورده

    پيرمردي براي اينكه فرزندي نصيبش شود مدتها پاي درختي راز و نياز مي كرد تا اينكه خدا پسري به او داد. از آن طرف پسر به دوستان مي گفت كه "چه بودي گر من آن درخت بدانستمي كجاست تا دعا كردمي و پدر بمردي". (ح3)

    مادري بخاطر درشت گويي فرزندش، از او آزرده خاطر مي شود و ناتواني او در كودكي اش را به يادش مي اندازد و ميگويد "مگر خُردي فراموش كردي كه درشتي مي كني؟" و اگر كودكي خود را بياد مي آوردي در اين روز بر من جفا نمي كردي. (ح6)

4.    نكات متفرقه اي كه در اين باب مطرح شده است:

4.1.    پيرمردي حکايت ميکرد بجز يک پسر فرزندي نداشته و درختي بوده که مردم در آنجا به حاجت خواستن به زيارتش مي رفتند. گفت شبهاي دراز در  ‌آنجا به درگاه حق ناليده ام تا مرا فرزندي بخشيده و شنيدم که پسر آهسته با رفيقان مي گفت "چه بودي گر من آن درخت بدانستمي کجاست تا دعا کردمي و پدر بمردي".
"خواجه شادي کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت"

سعدي در پايان داستان به پدر مي گويد که تو در حق پدرت چه کار خيري کردي که همان را از پسرت انتظار داري.
سالها بر تو بگذرد که گذار ـــ نکني سوي تربت پدرت
تو بجاي پدر چه کردي خير ــ تا همان چشم داري از پسرت (ح3)

4.2.    جواني لطيف و خندان و شيرين زبان بود و در دلش از هيچ نوعي غم نيامدي. روزگاري گذشت که اتفاق ملاقات نيفتاد و بعد از آن ديدمش که زن و بچه دار شده بود و بيخ نشاطش بريده و گل هوس پژمريده بود. گفت: "تا کودکان بياوردم دگر کودکي نکردم"
"چون پير شدي ز کودکي دست بدار ــ بازي و ضرافت به جوانان بگذار"

"دور جواني بشد از دست من ــ آه و دريغ از زمن دلفروز
قوت سر پنجه شيري گذشت ــ راضيم اکنون به پنيري چو يوز
پير زني موي سيه کرده بود ــ گفتمش اي مامک ديرينه روز
موي به تلبيس سيه کرد گير ــ راست نخواهد شدن اين پشت کوژ" (ح5)

4.3.    توانگري بخيل، پسرش رنجور بود. نيکخواهان گفتندش که برايش يا ختم قرآن يا قرباني کن. گفت "مصحف مهجور (قرآن) اوليترست که گله دور". صاحبدلي بشنيد و گفت ختم قرآن بدان علت انتخاب کرد که "قرآن بر سر زبان است و زر در ميان جان"

لب لباب باب پنجم گلستان سعدي_ در عشق و جواني

باب پنجم: در عشق و جواني


به نظرم در اين باب دو موضوع بطور برجسته مورد اشاره قرار گرفته است.
نخست يك سري نكات روانشناختي درباره عشق است و دوم اينكه اشاره به همجنس بازي در مردان مي كند.
اين موضوع در ادبيات ما فراوان ديده مي شود و که نشان میدهد امری شایع بين مردان بوده است. ايرج ميرزا نيز در ديوان خواندني اش از اين سنخ فراوان دارد.

موضوع اول:
روانشناسي عشق: نكاتي كه در اين زمينه از داستان هاي اين باب قابل استخراج است اجمالا به شرح زير است:

1. هر چه به دل فرو آيد در ديده نكو نمايد.
سلطان محمود به غلامی بنام "اياز" علاقه فراوان داشت درحاليكه نسبت به ديگران حسن و جمالي نداشت ولي اخلاق او مورد توجه شاه بوده است. سعدی در این خصوص گفته مي شود: "هر چه بدل فرو آيد در ديده نكو نمايد"(ح1) .

2. ديانت و تقوي در مقابل عشق مغلوب است.

پارسايي عاشق مرد ديگري شده بود؛ فردي او را ملامت كرد؛ پاسخش داد :
"هر كجا سلطان عشق آمد، نماند _ قوت بازوي تقوي را محل" (ح3)

3. وقتي كسي عاشق فردي شود، تمام عيوب معشوق را يا ناديده مي گيرد و يا آنرا حُسن مي بيند.
معلمي عاشق شاگردش شده بود. آن پسر به معلم گفت همانگونه كه به من درس مي دهي اگر در اخلاق من ناپسندي بيني به من متذكر شو تا آنرا رفع كنم. معلم به او همين نكته روانشناختي را مي گويد كه " اي پسر! اين سخن از ديگري پرس كه آن نظر كه مرا با تست جز هنر نمي بينم." (ح5)

4. هر معشوقي در نظر عاشق خود زيباست گرچه ممكن است در نظر ديگران خيلي هم زشت باشد.

شاه وقتي ليلي را ديد او را از كنيزان دربارش هم زشت تر ديد. مجنون متوجه شد و گفت از دريچه چشم مجنون بايد در ليلي نظر كردن تا سرّ زيبايي او بر تو تجلي كند (ح19)
در دفتر اول از مثنوي معنوي هم دقيقا همين معنا آمده است. در آنجا مولوي مي گويد :
گفت ليلي را خليفه، كان تويي _ كز تو مجنون شد پريشان و غوي
از دگر خوبان تو افزون نيستي _ گفت خامش چون تو مجنون نيستي

5. دو نفر غير همجنس در يك جاي خلوت هميشه حرف مردم را بدنبال خود دارند ولو كاري نكنند.
از يكي از علما در مورد كسي كه "با زيبارويي در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفْسْ طالب و شهوت غالب" است پرسيدند كه آيا ممكن است بكمك نيروي پرهيزكاري از او به سلامت بماند. گفت " اگر از مه رويان بسلامت ماند از بدگويان نماند". (ح12)

موضوع دوم:
همجنس بازي و عشق مرد ها به همديگر: در اين باب نیز اين موضوع مورد اشاره قرار گرفته و به نظر ميرسد از كارهايي بوده كه رواج فراوان داشته است.
در بوستان سعدي هم اشاره شده كه :
گروهي نشينند با خوش پسر __ كه ما پاكبازيم و صاحب نظر
چرا طفل شش روزه هوشش نبرد __ كه در صنع ديدن چه بالغ چه خرد
محقق همان بيند اندر ابل __ كه در خوبرويان چين و چگل
نقل شده است كه اوحدالدين كرماني كه از عرفا بوده نيز با پسران زيبا حشر و نشر داشته و مي گفت من عظمت و نشانه هاي خدا را در اينها مشاهده مي كنم. شمس تبريزي در میانه سفري كه نهايتا به مولوي مي رسد او را ميبيند و بر او نهيب ميزند كه مگر گردنت كورك زده كه عظمت و زيبايي خدا را در آسمان نگاه نميكني و در اين پسران زيبا روي نگاه ميكني؟!
به هر حال سعدي هم در اين باره اشاراتي دارد:

1. درويشي عاشق يك شاهزاده شد و وقتي شاهزاده مطلع شد پيش او رفت تا سخنش بشنود. مقداري با هم گفتگو كردند و درويش از فرط عشق، جان به حق تسليم كرد. (ح4)

2. پارسايي عاشق مرد ديگري شده بود و فردی او را ملامت مي كند. آن پارسا پاسخش داد : "هر كجا سلطان عشق آمد نماند _ قوت بازوي تقوي را محل" (ح3)

3. قاضي همدان عاشق پسري بود. آن پسر ماجرا را شنيد و ناراحت شد و با او پرخاش و فحاشي كرد. دوستان به قاضي گفتند كه در شان مقام قضاء نيست كه به گناهي شنيع آلوده گردد. قاضي سخن دوستان پذيرفت ولي نمي توانست شكيبايي و تحمل كند.
به هر ترتيب آنقدر به پاي آن پسر پول ريخت تا راضي شد و شبي را با هم به خوشي گذراندند.
سعدي در اينجا نكته اي جالبي را مي گويد و آن اينكه :
"هر كه را زر در ترازوست زور در بازوست؛ وآنكه بر دينار دسترس ندارد، در همه دنيا كس ندارد"
آن شب حاكم را خبر كردند و بر بالين آنها در محل حاضر شد و ماجرا را ديد. «قاضي در خواب مستي و بي خبر از ملك هستي» که او را از خواب مستي بيدار كردند و متوجه ماجرا شد. خواستند براي مجازات، او را از بلندي به پايين اندازند تا درس عبرت شود. به حاكم گفت" اين گناه نه تنها من كرده ام. ديگري را بينداز تا من عبرت گيرم." ملك را خنده گرفت و از گناهش گذشت.
در پايان، شاه به كسانيكه اشاره به كشتن قاضي داده بودند مي گويد كه شما كه خودتان عيب دار هستيد بر عيب ديگران طعنه مزنيد. (ح20)


مطالب متفرقه كه در اين باب مورد اشاره قرار گرفته است:

1. يك طوطي و يك زاغ را در يك قفس كردند. طوطي از همنشيني با زاغي سياه و زشت در رنج بود و زاغ هم از خودرايي و بدجنسي و غرور طوطي در عذاب بود. اين تمثيل براي آن بود كه بداني "صد چندان كه دانا را از نادان نفرت است نادان را از دانا وحشت است. (ح13) اگر كسي به ديگران با ديده تحقير نگاه كند ديگران هم همين نگاه را نسبت به او دارند.

2. درويشي در كاروان بود و يكي از اميران به او 100 دينار داده بود قرباني كند. دزدان به كاروان زدند و غارت شدند. همه گريه و زاري كردند مگر آن درويش. گفتندش مگر از تو چيزي نبردند؟ گفت "بلي بردند وليكن مرا با آن الفتي چنان نبود كه به وقت مفارقت خسته دلي باشم" (ح18)

3. سعدي ميگويد به يکي از دوستان گفتم بدين علت خاموشي اختيار کردم که در سخن، نيک و بد بوجود مي آيد و ديده دشمنان جز بر بدي نمي آيد. گفت: "دشمن آن به که نيکي نبيند"
"هنر به چشم عداوت بزرگتر عيب است ــ گل است سعدي و در چشم دشمنان خار است" (ح1)

4. مي گويد که در خريد خانه اي مردد بودم که جهودي گفت من از کدخدايان اين محله هستم و وصف اين خانه از من پرس که هيچ عيبي ندارد. گفتم: "بجز آنکه تو همسايه مني". خانه اي که تو همسايه اش باشي ارزش زيادي ندارد ولي بايد اميدوار بود که بعد از مردنت ارزش پيدا کند. (ح9)

5. منجمي به خانه رفت و ديد زنش با مرد بيگانه نشسته و دشنام و سقط گفت و آشوبي بپا کرد. صاحبدلي گفت:
"تو بر اوج فلک چه داني چيست ــ که نداني که در سرايت کيست" (ح11)

لب لباب باب چهارم از گلستان سعدی: در فوايد خاموشي

باب چهارم: در فوايد خاموشي

اين باب فوايد سكوت و خاموشي در مواقع مناسب  و همچنين آفات زياده گويي و ناهنگام سخن گفتن را  میگوید.
 سعدي در حكايت هاي شيريني كه اين باب دارد، انواع موقعيت هايي كه بايد در آن سكوت اختيار كرد را بيان كرده است.

1-    توصیه به خاموشي هنگام بروز خسارات:
بازرگاني به پسرش مي گويد بخاطر هزار دينار خسارتي كه به ما رسيده با كسي سخن نكويي تا خسارت دو تا نشود. هم نقصان مال و هم شماتت همسايه. (ح2)

2-    توصیه به سکوت در مواقعي كه اطلاعات كافي ندارید:
     جواني خردمند بود كه پدرش از او مي خواهد در محافل دانشمندان اظهار نظر كند و پسر مي گويد "ترسم كه بپرسند از آنچه ندانم و شرمساري برم" (ح3)
 وقتي كسي در چيزي مدعي باشد انتظار از او بالا مي رود و بايد انتظار آزمايش شدن را داشته باشد. سعدي در اين زمينه در دو بيت شعر به طنز مي گويد كه صوفي اي به نعلين خويش ميخ مي كوبيد. سرهنگي گريبانش گرفت و گفت حالا که میخ کوبیدن میدانی بيا و نعل اسبم را ببند.

3-    توصیه به سکوت موقعي كه گفتگو به نتيجه نمي رسد:
     يكي از علما با يكي از ملحدين مناظره مي كرد و حريف او نشد. علت را از او پرسيدند گفت "علم من قرآن است و حديث و گفتار مشايخ؛ و او بدينها معتقد نيست و نمي شود. مرا شنيدن كفر او بچه كار آيد." (ح4)
اين حكايت نتيجه ديگري هم دارد و آن اينكه براي مناظره بايد حداقل يك منبع يا مبناي مشترك كه مورد پذيرش هر دو باشد وجود داشته باشد تا بتوان بر آن استناد كرد  والا باب گفتگو بسته است. در بحث گفتگوی ادیان یا تمدن ها هم همین قضیه صادق است و باید یک سری مشترکات وجود داشته باشد تا بتوان بر اساس آن مشترکات نتایجی در جهت بهبود وضعیت بدست آورد والا دو دین یا تمدن متضاد چه گفتگویی میتوانند داشته باشند.

4-    توصیه به سکوت در مقابل ابلهان و نادانان كه سكوت نكردن در اين مورد خود نشان ناداني است:
دو حکایت زیر جهت کنترل خشم در مواردی که کسی به  آدمی ناسزایی می گوید بسیار مفید است.

    جالينوس ابلهي را ديد كه گريبان دانشمندي را گرفته بود. گفت "اگر اين نادان نبودي كار وي با نادانان بدينجا نرسيدي"
"دو عاقل را نباشد كين و پيكار _ نه دانايي ستيزد با سبكسار
اگر نادان بوحشت (به تندي) سخت گويد _ خردمندش به نرمي دل بجويد"
...................................................................................................................
در همين داستان اضافه مي كند كه يك نفر به كسي دشنام داد و طرف مقابل گفت من عيب خودم را بهتر از تو مي دانم و از اينكه تو گفتي بدتر هستم.
يكي را زشتخويي داد دشنام _ تحمل كرد و گفت اي نيك فرجام
بتر زانم كه خواهي گفتن آني _ كه داني عيب من چون من نداني" (ح 5)

5-    لزوم سكوت در صورتيكه موقع سخنرانی، سخن ديگري نداري و مي خواهيد حرف هاي تكراري بزنيد:

    از خطيبي توانمند می گوید که در سخنراني هايي كه مي كرد سخن تكراري نمي گفته و اگر هم تكراري بوده به زبان ديگري آنرا بيان مي كرده است.
 "چو يكبار گفتي مگو باز پس _ كه حلوا چو يكبار خوردند بَس" (ح6)

6-    لزوم سكوت موقع سخن گفتن ديگران:

    "هرگز كسي به جهل خويش اقرار نكرده است مگر آنكس كه چون ديگري در سخن باشد همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز كند." (ح7)

7-    سكوت در افشاي راز ديگران:

     از وزير سلطان محمود درباره رازي كه شاه به او گفته است پرسيدند. پاسخ داد كه "به اعتماد آنكه داند كه نگويم پس چرا همي پرسيد". (ح8)


8-    توصیه به اجتناب از ثناگويي پيش ناكسان:

    شاعري براي ثناگويي پيش امير دزدان رفت  ولي آن امیر  خوشش نیامد و دستور داد لباسش را از او بگيرند  و بيرونش كنند. سگها دنبالش افتادند و خواست سنگ بردارد ولی در زمين يخ گرفته بود. خسته دل شد و گفت" اين چه حرام مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته".
 امير دزدان شنيد و خنده اش گرفت. گفت اي حكيم چيزي از من بخواه. گفت جامه خود را خواهم اگر انعام فرمائي.
 "اميدوار بود آدمي بخير كسان _ مرا بخير تو اميد نيست شر مرسان" (ح10)

9-    اجتناب از آواز خواندن موقعي كه صداي خوبي نداريد:

    خطيبي كريه الصوت با صداي بلند فرياد مي كشيد و كسي هم نمي خواست ناراحتش كند. يكي از خطباي ديگر به او گفت خوابش را ديده كه صدايي خوش داشته و مردمان از صدايش در راحتي بودند. مرد بد صدا متوجه ماجرا شد و از او تشكر كرد كه عيبش را به او گوشزد كرد و بعد از آن به نرمي و آرامي خطبه ميخواند.
"كو دشمن شوخ شنگ ناپاك_كو عيب مرا بمن نمايد" (ح12)
 اگر آدمي مي خواهد عيوب خود را بداند بايد از دشمنش بشنود كه دوستان عموما آنرا نمي گويند.

    موذنی بد صدا بود که همه از صدايش در  رنج بودند. صاحب مسجد به او گفت به ديگر موذن ها 5 دينار مقرر مي دهم و اگر از اينجا به جاي ديگري بروي 10 دينار به تو مي دهم. قبول كرد و رفت. بعد ازمدتي صاحب مسجد، موذن را ديد. موذن گفت كه آن روز خيلي مفت مرا رد كردي. در اين مسجد كه هستم بيست دينار مي دهند تا جايي ديگر روم و قبول نمي كنم. صاحب مسجد از خنده بيخود شد و گفت "زنهار تا نستاني كه به پنجاه راضي گردند." (ح13)

    فردي از قاري قرآن بد صدايي پرسيد براي چه مبلغي قرآن مي خواني. گفت هيچ. از بهر خدا مي خوانم. آن كس گفت "از بهر خدا مخوان"
گر تو قرآن بدين نمط خواني _ ببري رونق مسلماني (ح14)

لب لباب باب سوم گلستان سعدی_در فضيلت قناعت

باب سوم: در فضيلت قناعت

-    در اين باب سعدي چند نوع قناعت را مورد اشاره قرار مي دهد كه عبارتند از قناعت در معامله، قناعت در خوردن، قناعت در داشته ها و مال دنيا.
-    همچنین گزاره هاي توصيفي درباره وضعيت قناعت در آدميان بيان مي كند و توصيه به قناعت مي كند. در پاره ای از حكايات، آفات قانع نبودن در هر امري را متذکر می شود و گاه از حسن قانع بودن مي گويد.

1-    قناعت در معامله

 فردي در بازار بزازان (پارچه فروشان) ندا داد كه "اي خداوندان نعمت! اگر شما را انصاف بودي و ما را قناعت، رسم سوال از جهان برخاستي."
 چانه زدن ها و قيمت پرسيدن ها براي اين است كه نه ما قانعيم و نه فروشندگان منصف. (ح1)


1.    آفات قانع نبودن:

طبيبي در عهد رسول(ص)، مشتري نداشت و نزد رسول شکوه می کند. ايشان به او مي گويد در اينجا تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوز اشتها باقي بود كه دست از طعام بردارند. حكيم گفت كه"اين است موجب تندرستي" (ح4)
 البته در اين حكايت از مردمان عهد رسول نام مي برد در حاليكه آنها مشتي شكم دريده جاهل بودند و معلوم نيست منظور سعدي كدام رسول است!
حكيم عرب به اردشير بابك مي گويد كه براي طعام خوردن صد درم سنگ كفايتست. اينقدر تو را بر پاي دارد و بيشتر از آن، تو حمال آن هستي. (ح5)
دو اميرزاده است كه يكي عالم شد و ديگري حاكم. دومي به ديده  حقارت در برادر مي نگريست. عالم در پاسخ به اين رفتار برادرش می گوید که من ميراث دار پيغمبرانم و تو وارث فرعون و هامان. و اين يك مزيت دارد و اين است كه من توان مردم آزاري ندارم ولي تو آبستن ستم كاري هستي.
 "كجا خود شكر اين نعمت گزارم _ كه زور مردم آزاري ندارم" (ح2)

يكي از علما كه عيالش بسيار و درآمدش اندك بود به يكي از بزرگان كه در حق او ارادت داشت رو مي زند كه كمكش كند. آن فرد با دلخوری درونی، اندكي جيره روزانه به او داد ولي در عوض از ارادتش به درويش بسيار كاسته شد. درويش گفت "نانم افزود و آبرويم كاست _  بينوايي به از مذلتِ خواست" (ح10)

قانع نبودن به داشته ها و درخواست مال از مردم باعث مي شود كه ارادت پيشين از بين برود و هر وقت آدم را ببينند بگويند نكند باز هم بخواهد از ما پولي بگيرد. اين از نكات ظريف مردم شناسي است.

آفت ديگر قانع نبودن و زياده خواهي اين است كه ممكن است باعث مرگ آدمي شود.

 درويشي از موسي مي خواهد كه دعايي براي بهبود وضع مالي اش كند. بعد از مدتي، موسی دید كه آن فرد بخاطر مستي و عربده كشي، كسي را كشته و مي خواهند قصاصش كنند. موسي در آن لحظه بخاطر اشتباه و جسارتش استغفار كرد.

سعدي در اينجا  بيت شيريني مي گويد:
 "گربه مسكين اگر پر داشتي _تحم گنجشك از زمين برداشتي"
 و  "مور همان به كه نباشد پرش"
 نظر سعدي ظاهرا اين است كه فقر آن مرد بي حكمت نبود. (ح14)

-     اين حكايت (ح14)  يك نتيجه مهم ديگري هم دارد و اين است كه رشد هر چيزي در عالم بايد از مسير طبيعي انجام شود نه دوپينگي. اين خيلي نكته عميقي است. لطف كردن به يك گدا در اين نيست كه يكدفعه مقدار زيادي پول در جيبش بريزي تا فقرش يكباره به تنعم تبديل شود. بلكه بايد مسيري برايش درست كردكه خودش متنعم شود و ارزش آن مال و تنعم را بداند.
نبايد مسير طبيعي امور عالم را بر هم زد. تورم آني نتيجه اش خالي شدن آني است. اين نكته در حكايت (4)  باب اول نيز به بياني ديگر ذكر شده است. حكايت مربوط به فرزند يك راهزن كه وزير دربار او را از مرگ نجات مي دهد ولي بعد از مدتي آن راهزن زاده، وزير را مي كشد و بر جاي پدر مي نشيند و سعدي از زبان شاه مي گويد "گرگ زاده عاقبت گرگ شود_گرچه با آدمي بزرگ شود".
    آدمي كه قانع نيست ذهن مشوش و پريشاني پيدا مي كند.

سعدي از شبي در حضور بازرگاني در كيش مي گويد كه مال و اموال خويش را يك به يك براي سعدي بر شمرد و بعد هم گفت "قصد سفر به اسكندريه دارم" و بعد گفت يك كار ديگر دارم كه اگر انجام شود بقيه عمر را در دكانم كار مي كنم. و آن كار عبارت بود از بردن گوگرد پارسي به چين و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه حلبي به يمن و برد يماني به پارس. پس از اينهمه خواب و خيالهاي طولاني ديدن، گفت اي سعدي تو هم سخني بگوي.
 سعدي خيلي كوتاه به او بيت شيريني مي گويد :
" آن شنيدستي كه در اقصاي غور (اطراف شهر غور) _ بارسالاري بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنيا دوست را _  يا قناعت پر كند يا خاك گور"  (ح21)

    حكايت ديگر كه فكر مي كنم طولاني ترين حكايت در گلستان سعدي است در مورد يك مرد جوان است كه از سختي دوران به تنگ آمده است و از پدرش اجازه سفر مي خواهد تا شايد در سفر به قوت بازو به خوشي برسد.  پدرش او را به قناعت دعوت مي كند و دو نكته به او مي گويد.
 اول اينكه  "اگر به هر سر موئيت صد خرد باشد _ خرد بكار نيايد چو بخت بد باشد"
دوم به او مي گويد كه اگرچه سفر منافع فراوان دارد ولي اين منفعت براي 5 گروه وجود دارد و در مورد همگان اين سخن گفته نشده است. اين پنچ گروه عبارتند از:
اول: بازرگانان كه نعمت و مكنت دارند؛
دوم: عالمي كه به قدرت منطق و فصاحت هر جا رود او را اكرام كنند؛
 سوم: خوبرويي كه هر جا رود همه به او ميل دارند و "روي زيبا مرهم دلهاي خسته است و كليد درهاي بسته"؛
 چهارم: خوش آوازي كه به حنجره داوودي دل مشتاقان را صيد مي كند؛
 پنجم: كسي كه پيشه و حرفه اي دارد؛
پدرش گفت كه اين موارد سبب راحتي خيال در سفر است و الا به خيال باطل سفر مي كني.
آن جوان كه به زور و بازويش مي نازيد  گوش نگرفت و گفت كه بايد سراغ رزق رفت و نبايد از بلايا كناره گرفت و "درويش هر كجا كه سر آيد سراي اوست".
 اين بگفت و راهي شد و به كنار آبي رسيد كه جمعيتي ‌آماده سفر با كشتي بودند و او مي خواست با التماس و زبان بازي همراه آنها شود كه ملوان كشتي با تمسخر به  او خنديد و گفت بايد پول داشته باشي تا بتواني همراه ما شوي. جوان ناراحت شد و كشتي راه افتاد و فرياد كشيد كه حاضرم لباسم را بدهم.  ملوان طمع كرد و برگشت. وقتي جوان به ملوان رسيد او را حسابي زد و ناچار شدند با او مدارا كنند و او را ببرند.
 به جايي رسيدند و ملوان گفت كشتي مشكل دارد و بايد كسي لنگر آنرا بگيرد و به جايي ببندد و جوان مغرور براي انجام آن از كشتي پياده شد ولي آنها او را فريفتند و تنها در آنجا رهايش كردند و فرار كردند.
 دو روزي در آنجا به سختي گذشت و به آب افتاد و بعد از يكروز به گوشه اي رها شد. سر در بيابان نهاد و به جايي رسيد كه آب مي فروختند و چون با زبان خوش به او آب ندادند به زور متوسل شد. همه بر سرش ريختد و كتك مفصلي خورد.
ناچار بدنبال كارواني افتاد و در راه، آنان به او شك كردند كه نكند همدست دزدان است.شب هنگام كه او در خواب بود رهايش كردند و گريختند. تشنه و گرسنه و درمانده بود كه شاهزاده اي هنگام شكار او را ديد و شرح حال او را شنيد. كمكش كرد و او را به شهر خود برگرداند. پدر خوشحال شد و گفت "اي پسر  نگفتمت هنگام رفتن كه تهي دستان را دست دليري بسته است و پنجه شيري شكسته"
پسر گفت كه براي گنج بايد رنج برد. پدر گفت اينبار شانس  آوردي و نجات يافتي  و درباره شانس حكايتي نقل مي كند:
ميگويد پادشاهي نگين انگشترش را در ميدان شهر گذاشت و گفت هر كس تيري از آن بدر كند آن انگشتر از آن اوست. چهارصد نفر تيرانداز ماهر نتوانستند و كودكي در آن اطراف با تير و كمان بازي مي كرد كه باد صبا تيرش را در آن حلقه انداخت و نگين را برد. پسر تير و كمان را بسوخت. گفتند چرا كردي؟ "گفت تا رونق نخستين بر جاي ماند". (ح27)


2.    محاسن قناعت داشتن
    از محاسن قناعت، بلند طبعي و بلند منشي است:
زيباترين حكايت سعدي در اين زمينه، داستان پيرمردي است كه بر خلاف همگان كه بر سفره حاتم طايي جمع مي شدند، او به خاركني  اشتغال داشت. حاتم او را ديد و گفت همگان بر سر سفره حاتم جمع اند. تو چرا نروي؟  گفت:
 "هر كه نان از عمل خويش خورد _ منت حاتم طايي نبرد" (ح13)

3.    توصيه به قناعت:

    پسري پرخور مي گويد "به سيري مُردن به كه گرسنگي بردن". پدرش گفت "كلوا و اشربو و لاتسرفو" . در همين حكايت سعدي نقل مي كند كه "رنجوري را گفتند دلت چه مي خواهد؟ گفت آنكه دلم چيزي نخواهد" (ح7)

    فقيري بود كه در آتش فقر مي سوخت و كسي او را به رفتن پيش فردي كريم و بزرگوار در آن شهر ترغيب كرد. فقير گفت " خاموش! كه در پسي مردن به كه حاجت پيش كسي بردن" (ح3)

    در وضعيت تنگدستي و سختي بودم و پايم برهنه بود كه به مسجد جامع رفتم و در آنجا ديدم كسي را كه پاي نداشت. سپاس نعمت بجاي آوردم و بر بي كفشي صبر كردم.

"وانكه را دستگاه و قوت نيست _ شلغم پخته مرغ بريان است"
و ( اينجانب جسارتاً در ادامه اضافه مي كنم كه:
 "اين منم كه كيسه ام خالي است _ نزد من گاري اي چو پيكان است!") (ح18)
    در حكايت نهم از زخم خورده اي در جنگ مي گويد كه حاضر نيست پيش بازرگاني بخيل براي نوش دارو برود و مي گويد "خواستن از او زهر كشنده است"
 "اگر حنظل (ميوه اي تلخ) خوري از دست خوشخوي _ به از شيريني از دست ترشروي" (ح9)

     در حكايت يازدهم از امتناع كردن يك درويش به درخواست كمك از فردي ترشروي اشاره مي كند و مي گويد "عطايش را به لقايش بخشيدم" (ح11)


4.    حكايات متفرقه ها

    دو درويش با هم در سفر بودند. يکي از آنها ضعيف و کم غذا بود و ديگري قوي و پر غذا. در شهري به جاسوسي متهم شدند و دو هفته در زندان بودند تا اينکه تبرئه شدند. وقتي آزاد شدند آن ضعيف، سالم بود و آن قوی، به حالت زار در آمده بود. حکيمي گفت آن ضعيف عادت داشت به اين وضعيت و بهمين علت جان سالم بدر برد. (ح6)

    اعرابي اي حکايت مي کرد که در بيابان راه گم کرده و در حال گرسنگي و هلاک بود که کيسه اي مرواريد يافت و گمان کرد گندم بريانست و وقتي ديد مرواريد است باز اوقاتش تلخ شد و نوميد گرديد. (ح15)

در همين زمينه از مسافري گمشده در بيابان مي گويد که در برش درم داشت ولي غذايش تمام شده بود و از گرسنگي و تشنگي هلاک شده بود. در کنار جسدش ديدند که بر خاک نوشته بود :
" در بيابان فقير سوخته را __ شلغم پخته به که نقره خام" (ح17)

    سلطاني در شکار، هنگام شب در نزديکي منزل دهقاني چادر زد. دهقان متوجه حضورش شد و به پیشوازش رفت و گفت "قدر بلند سلطان نازل نشدي و ليکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد". سلطان از سخن او خوشش آمد و شب را ميهمان او شدند و صبحدم خلقت و نعمتش بخشيد.
 دهقان در رکاب سلطان قدمي مي رفت و مي گفت:
"ز قدر و شوکت سلطان نگشت چيزي کم __ از التفات به مهمان سراي دهقاني
کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسيد __ که سايه بر سرش انداخت چون تو سلطاني" (ح19)

    صيادي ضعيف يک ماهي قوي صيد کرد ولي توان گرفتن آن را نداشت و از دستش گريخت و برفت. ديگر صيادان ملامتش کردند که چنين صيد خوبي را نتوانستي نگاه داري. گفت "مرا روزي نبود و ماهي را همچنان روزي مانده بود. صياد بي روزي در دجله نگيرد و ماهي بي اجل بر خشکي نميرد." (ح23)

در همين زمينه ميگويد که دست و پا بسته اي، هزار پايي بکشت. صاحبدلي گفت با هزار پايي که داشت چون اجلش فرا رسيد از بيدست و پايي گريختن نتوانست. (ح24)
پايان

لب لباب باب دوم گلستان سعدي_باب اخلاق درويشان

باب دوم گلستان سعدي: در اخلاق درويشان

درباره اخلاق گفتار و كردار درويشان: بخشي از سخن سعدي در اين باب پيرامون اخلاق درويشان است كه بسيار مفيد و زيباست.


1.

در حكايتی،  اوصاف دراويش و عرفاي حقيقي را چنين بر مي شمرد : "طريق درويشان ذكر است و شكر؛ و خدمت و طاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توكل و تسليم و تحمل. هر كه بدين صفت ها كه گفتم موصوف است به حقيقت درويشست وگر در قباست" (ح46)


2.
از پارسايي پرسيدند  نظر شما درباره عابدي كه ديگران به او بدبين اند و طعنه ها در حق او مي زنند چيست؟ گفت " بر ظاهرش عيب نمي بينم و بر باطنش غيب نمي دانم" .
 فتواي اخلاقي سعدي اين است كه :
"هر كه را جامه پارسا بيني _ پارسا دان و نيكمرد انگار
ور نداني كه در نهانش چيست _ محتسب را درون خانه چه كار"  (ح1)

 
3.
اجازه ندهيد درباره ديگران پيش شما بدگويي و غيبت كنند چون چنين فردي عيب تو را نيز پيش ديگران خواهد برد و در برابرت همچون گوسفند سليم است و در قفاي تو گرگ مردم خوار .
 "هر كه عيب دگران پيش تو آورد وشمرد _ بي گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد" (ح 4)

 
4.
يكي از صالحان، خواب دید که پادشاهي در بهشت و پارسايي در دوزخ است و متعجب شد كه ما خلاف اين انتظار داشتيم؛ در خواب به او گفتند كه "اين پادشه به ارادت درويشان ببهشت اندر است و اين پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ".

دوري از تقرب به شاهان و اهل قدرت از توصيه هاي سعدي به پارسايان است. حق اين است كه عالم و عابد درباري بناچار علم و زهدش را در توجيه قدرت بكار خواهد گرفت و پرواي حق و باطل را ندارد و قدرت را معيار حق و باطل مي كند بويژه در حكومت هاي شاهانه كه امكان انتقاد و مخالفت وجود ندارد. ولي از آن طرف، حاكمي كه از علم مستقل عالمان و درس اخلاق مستقل از قدرت پارسايان و معلمين اخلاق استفاده مي كند بالا مي رود. (ح16)

5.

درويشي سر و پا برهنه با كاروان حجاز همراه شد و خرامان در راه مي رفت. اشتر سواري به او گفت اي درويش برگرد كه بسختي بميري. در ميانه راه، اجل گريبان آن اشتر سوار را گرفت و درويش بر بالينش آمد و گفت : "ما بسختي بنمرديم و تو بر بختي بمردي"

"شخصي همه شب بر سر بيمار گريست _ چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست

******

اي بسا اسب تيزرو كه بماند _ كه خر لنگ جان به منزل برد

بس كه در خاك تندرستان را _ دفن كرديم و زخم خورده نمرد" (ح17)

نه بر سلامت كنوني خود مغرور شويد و نه از درد و رنج هاي خود مايوس. چرا كه ممكن است لحظه بعد ورق برگردد.


6.
در همان حكايت 17 ، درويش در شروع راه با خود شعري زمزمه مي كند كه فراغ خاطر درويشان را نشان مي دهد كه خود را در بند دنيا و اسباب آن نمي كنند و دل در آن نمي گذارند:

مي گويد كه:

 "نه به استر بر سوارم نه چو اشتر زير بارم _ نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم

غم موجود و پريشاني معدوم ندارم _ نفسي مي زنم آسوده و عمري مي گذارم"


 7.
 فردي از متهم شدنش به فساد توسط مردم، پيش يكي از مشايخ درد دل مي كرد. شيخ گفتش "بصلاح خجلش كن". (ح24)

 
8.
يكي از خلاف كاران توبه مي كند و به جرگه درويشان در مي آيد ولي مردم همچنان به او بي اعتماد بودند. شيخش به او گفت شكر خدا چگونه بجاي مي آوري كه "بهتر از آني كه پندارندت". (ح23)

****

بنابراين اگر كسي در حق شما بدي گفت دو حالت دارد. يا اينكه شما آن بدي را داريد و بايد رفعش كنيد و يا اينكه آنرا نداريد كه در اينجا اولا "بصلاح خجلش كن" (ح24) و دوم اينكه شاكر باش كه "بهتر از آني كه پندارندت" (ح23)

9.

اگر به كسي علاقه داريد هر روز  سراغ او نروید.
 پيغمبر به ابوهريره كه هر روز به ديدنش مي رفت مي گويد كه "هر روز ميا تا محبت زيادت شود"
"بديدار مردم شدن عيب نيست _ و ليكن نه چندان كه گويند بس" (ح29)

 
10.
 يكي از بزرگان را بادي مخالف در شكم پيچيدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بي اختيار از او صادر شد. گفت اي دوستان مرا در آنچه كردم اختياري نبود و بزهي (گناهي) بر من ننوشتند و راحتي بوجود من رسيد. شما هم به كَرَم معذور داريد.

"شكم زندان باد است اي خردمند _ ندارد هيچ عاقل باد در بند

چو باد اندر شكم پيچد فرو هل _ كه باد اندر شكم بار است بر دل"

**

 "حيف ترشروي ناسازگار _ چو خواهد شدن دست پيشش مدار"

  آدم ترشروي و بد قلق كه كسي حوصله اش را ندارد، اگر خواست برود كسي تعارفش نكند كه بماند. بگذريد برود پي كارش كه او هم مثل همان باد مخالف است! (ح30)
نتیجه داستان اینکه براي امور خارج از اختيار انسان  و يا عيبي كه دست خود انسان نيست كسي را ملامت نكنيد.

 
11.
 در قالب طنز مي گويد كه از اخلاق دراويش است كه در بند ماديات نيستند.
پادشاهی به مرادش رسید و  جهت اداي نذرش، كيسه اي درم به يكي از غلامان داد كه بين دراويش تقسيم كند.  او چند روز مي گشت و شبانگاه درمها را بر مي گرداند و مي گفت درويشي پيدا نكردم كه درم ها را بدو بخشم.  شاه گفت كه در اين شهر 400 زاهدست. غلام گفت "آنكه زاهد است نمي ستاند و آنكه مي ستاند زاهد نيست" (ح34)

 
12.

از ويژگي دراويش، تحمل بر مشكلات و نيز تحمل در مقابل حرف هاي ديگران است. درويش صفت، كسي است كه بتواند در مقابل حتي ناسزاي ديگران تحمل كند و از آن بگذرد.

-         **  طايفه رندان به درويشي ناسزا گفتند و او را آزردند.  پير و مرشد او گفت "اي فرزند! خرقه درويشان جامه رضاست؛ هر كه در اين كسوت تحمل بي مرادي نكند مدعي (ادعا كننده و بي عمل) است و خرقه بر او حرام." (ح39)

-         **  در همين زمينه حكايت زورمندي را مي گويد كه از فحشي كه بدو داده بودند برآشفته شده بود و صاحبدلي گفت "اين فرو مايه هزار من سنگ بر مي دارد و طاقت سخني نمي  آرد! " (ح42)

 -          ** باز در اين زمينه مي گويد پادشاهي به ديده تحقير در درويشان نظر ميكرد. يكي به او گفت : "اي مَلِك! ما در اين دنيا به جِيش (جوشش و شوريدگي) از تو كمتريم و به عيش خوشتر و به مرگ برابر و بقيامت بهتر." (ح46)

 
13.
ويژگي ديگري كه سعدي مي گويد افتادگي و امتناع از غرور است.
 يك مناظره زيبا بين "پرچم جنگي" و "پرده بالاي سر شاه" رخ مي دهد. پرچم، عتاب آلوده به پرده مي گويد كه من و تو هر دو براي يك نفر خدمت مي كنيم ولي من دائما در بيابان و باد و خاك و جنگ و خونريزي ها هستم ولي تو پيش غلامان ياسمن بوي و زيبا رويان هستي.
 "پرده" به او مي گويد علتش اين است كه من افتاده سر هستم (بعلت آويزان بودنش به پايين) ولي تو همچون مغروران سرت بالاست و مدعي هستي. و افراد گردن كش در معرض بلا هستند.

 "گفت من سر بر آستان دارم _ نه چو تو سر بر آسمان دارم

هر كه بيهوده گردن افرازد _ خويشتن را به گردن اندازد" (ح41)

 
2.       نكته هاي جامعه شناختي و روانشناختي كه در اين باب مورد اشاره قرار گرفته است:


 
1.
وقتي يك نفر از يك گروه يا سنخ يا طايفه اي، عملي ناشايست انجام دهد اعتبار همه گروه و طايفه را زير سوال مي برد.
 "چو از قومي يكي بي دانشي كرد _  نه كه را منزلت ماند نه مه را"

 

-          ** اين نكته در حكايت چند درويش و سالك آمده است كه قصد سياحت داشتند و فردي مي خواست با آنها همراه شود و از آنها بهره مند شود ولي آنها قبول نكردند چون يكبار يك دزد با آنها همراه شده بود و آفتابه آنها را دزديد و بعد هم "به برجي رفت و درجي بدزديد" و درويشان را بجاي دزد گرفتند و حسابی كتك زدند.  وقتي يك نفر آن خطا را مرتكب شد به ديگران هم با ديده شك وترديد نگاه مي شود.

 

به نظر من اين از مهمترين نكات جامعه شناختي است و درس مهمي براي اقشار مختلف است. اگر مثلا يك نفر از روحانيون كه مدعي اخلاق مندي و درستكاري هستند عمل ناشايستي انجام دهد ديگران هم در معرض اتهام و ترديد قرار خواهند گرفت. اين است بايد با محكوم كردن آن عمل زشت خود را از اتهام نجات دهند.

به يك نا تراشيده در مجلسي _ برنجد دل هوشمندان بسي

اگر بركه اي پر كنند از گلاب _  سگي در وي افتد كند منجلاب" (ح5)

 
2.
 سعدي مي گويد در مسجد جامع بَعَلبَك براي گروهي افسرده دل سخن مي گفتم و ديدم كه فقط گوش مي كنند و معاني بلندي كه مي گفتم را فهم نمي كنند تا اينكه در معناي "و نحن اقرب اليه من حبل الوريد" سخن مي گفتم و يك رهگذر در آنجا شنيد و از سخني كه مي گفتم مست شد و نعره اي بزد و بدنبال جوش و خروش او،  افراد خامي كه در مجلس بودند نيز بجوش آمدند.

در اينجا سعدي مي گويد:

 "فهم سخن چون نكند مدعي _ قوت طبع از متكلم مجوي

فسحت(فراخي) ميدان ارادت بيار _ تا بزند مرد سخنگوي گوي"

******
 

چند نكته در اين حكايت وجود دارد:

 
اول: هر سخني را با هر گروهي نمي توان زد. اگر حرفي داريد با جماعتي بگوييد كه توان فهم آن را داشته باشند والا آتش سخن شما در هيزم تر مستمعين اثر نمي كند و "كَلِّم الناس علي قدر عقولهم". با هر كس به اندازه عقل او سخن بگوييد.

حرف حق در گوش كسي كه شكمش پر از حرام و مال مردم است اثر نمي كند. حرف حق را بايد در گوش اهلش گفت تا اثر كند.
 

دوم: اگر يك دانشمند را در جمعي كودن بيندازيد علم او را كور مي كنيد و او را از جوشش مي اندازيد. چه بسيار بزرگان كه كسي حرف آنها را نمي فهمد و از تنهايي گوشه نشين مي شوند و از بين مي روند. چه بسيار اساتيدي كه پر از علم و دانش اند و در زندان تعدادي دانشجوي شب امتحاني محبوس شده اند و سخن گرم او در ذهن سرد آنها اثر نمي كند.

 
سوم: شنونده ، گوينده را سر ذوق مي آورد و او را در سخنوري چالاك مي كند. دانشجوي خوب و پرسشگر است كه استاد خوب را چالاك مي كند. (ح11)


3.
افراد نادان و ستمگر و حرف نشنو را نصيحت نكنيد كه آهن موريانه خورده را نميتوان با صيقل درست كرد.

 
-         دزدان به كاروان تجار حمله كردند و مال آنها را بردند و التماس تجار هم فايده اي نكرد. تجار از لقمان كه در كاروان بود خواستند كه آنها را نصيحت كند شايد مال آنها را نبرند يا كمتر ببرند. لقمان گفت "دريغ از كلمه حكمت با ايشان گفتن". و "با سيه دل چه سود گفتن وعظ". (ح19)

 ...............................
 در باب هشتم نيز مي گويد "هر كه نصيحت خودراي كند او خود به نصيحت محتاج است".

-          در اين حكايت سعدي يك نكته قضاوتی هم مي گويد و آن اينكه وقتي بيچاره اي از شما چيزي طلب ميكند به او كمك كنيد وگرنه قانون دنيا، دست ستمگر را بر شما مي گمارد و به زور آنرا از شما مي گيرد.

 
 "چو سائل (درخواست كنند) از تو به زاري طلب كند چيزي _ بده وگرنه ستمگر به زور بستاند" (ح19)

 
4.
در سفر حجاز تعدادي جوان اهل دل بودند كه گاهي زمزمه اي مي كردند و "بيتي محققانه بگفتندي" و عابدي بود كه به اين شعر و آوازها بي اعتقاد بود و آنرا خلاف درويشي مي پنداشت.  در راه به روستايي رسيدند و كودكي آوازي خواند و شتر آن عابد به رقص در آمد و عابد را انداخت و برفت.
 سعدي به عابد مي گويد كه "در حيواني اثر كرد و ترا همچنان تفاوت نمي كند".
 " اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب _ گر ذوق نيست ترا، كژ طبع جانوري"

اين حكايت پاسخ سعدي به كساني است كه منكر نعمت خداوندي نوا و آهنگ خوش و شعر زيبا هستند. (ح27)

 
5.
درويشي، صبحدم از دروازه شهر وارد شد و بنا به وصيت پادشاه كه وارثي نداشت، اولين كسي كه وارد شد را شاه كردند و درويش به شاهي رسيد. مدتي بر تخت شاهی نشست و نزاع ها براي قدرت شروع شد و دشمنان از اطراف به كشور طمع بردند و هزاران مشكل ديگر. تا يكي از دوستان قديمش از سفر بازگشت و او را در كسوت شاهي ديد و تبريك گفت. شاه جديد گفت "جاي تهنيت نيست. آنگه كه تو ديدي غم ناني داشتم و امروز تشويش جهاني" (ح28)
"اگر دنيا نباشد دردمنديم _ وگر باشد به مهرش پايبنديم"

"ار هست و ار نيست، رنجِ خاطرست".


6.
 يكي از شاهان از عابدي مي پرسد اوقات عزيز چگونه مي گذراني؟ گفت "همه شب در مناجات و سحر در دعاي حاجات و همه روزه در بند اخراجات". (32)
غم فرزند و نان و جامه و قوت _ بازت آرد ز سير در ملكوت

نتیجه اینکه در جامعه اي كه مردم در آن غم نان دارند انتظار معنويت و رسيدن به احوالات درون را از آن مردم نبايد داشت.


-          عابدي در بيشه زار زندگي مي كرد و با اصرار شاه و وزيرش به دربار آمد تا هم از سختي برهد و هم ديگران از وي مستفيذ گردند. بعد از مدتي كه نديمان عابد، كنيزان زيبا و غلامان بديع الجمال شدند و غذاهاي لذيذ جاي برگ درختان را گرفت حال عابد دگرگون شد. خردمندان گفته اند "زلف خوبان زنجير پاي عقل است و دام مرغ زيرك".
تا اينكه روزي ملك به ديدار او رفت و او را شاد و فربه و تكيه زده بر بالش ديبا ديد و پس از خوش و بش با هم، ملك به او گفت كه من در دنيا علما و زاهدان را دوست دارم. وزير فيلسوفش گفت شرط دوستي اين است كه با هر دو طايفه نكويي كني. "عالمان را زر بده تا ديگر بخوانند و زاهدان را چيزي مده تا زاهد بمانند." (ح33).
اين از تجويزات درست سعدي است كه علما براي اينكه بتوانند علمشان را توسعه بدهند نبايد غم نان داشته باشند و عابدان براي اينكه زاهد بمانند نبايد گرفتار دنيا و ماديات شوند.

 
7.
مريدي از تردد زياد از حد خلايق نزد او، به پير خود شكايت برد. آن پير گفت "هر چه درويشانند مر ايشانرا وامي بده و آنچه توانگرانند از ايشان چيزي بخواه كه ديگر يكي گرد تو نگردند"
 نقطه ضعف افراد پولدار اين است كه از اين ها چيزي بخواهي و انسان هاي بيچاره هم بخاطر عدم توان بازپرداخت وام خود گرد طلبكار نميروند. (ح37)

 
8.
پير مردي دخترش را به كفشدوزي داد و آن كفشدوز هنگام معاشقه چنان لب او را خورد كه خونين و كبود شد. صبح که پدر، دخترش را ديد پيش داماد رفت و گفت اي فرومايه اين چه بلايي بود سر دختر ‌آوردي. اين لب است نه كيسه چرمي!

كفشدوز چون عادت به اين دارد كه كيسه هاي چرمي و كفش ها را با زور و با سوزن و نخ بدوزد در عشق بازي هم همين عادت را به همراه داشت و سعدي به طنز آنرا مي گويد.

 

 "به مزاحت نگفتم اين گفتار _ هزل بگذار و جدّ از او بردار

خوي بد در طبيعتي كه نشست _ ندهد جز بوقت مرگ از دست" (ح44)


اگر كسي به چيزي عادت كرد و آن خوي در او  نهادينه شد در همه كارها اين خوي را با خود دارد و انتظار ديگري از او نداشته باش. كسي كه در كارش بد سليقه و كج طبع است مطمئنا در منزل هم چنين است. دختري كه شلخته و بي نظم است خانه اش هم چنين خواهد شد. مردي كه در منزل بي نظم است در محل كار هم چنين است.


3.       درباره خطر خودبيني و غرور در انجام عمل صالح


 1.
 پسر بچه اي با پدرش شب زنده داري و عبادت مي كرد و طايفه اي در اطراف آنها خواب بودند. بچه به پدر گفت كه "از اينان يكي سر بر نمي دارد كه دو گانيي (دو ركعت نماز) بگزارد. چنان خواب غفلت برده اند كه گويي نخفته اند كه مرده اند. (پدر) گفت جان پدر! تو نيز اگر بخفتي به از آن كه در پوستين خلق افتي"

 

درس سعدي اين است كه اگر مشغول انجام كار نيكي هستيد ديگران را به سستي متهم نكنيد چرا كه همين اتهامتان اجر كار را زايل مي كند.

معلمين اخلاق و عابدان بهتر است بجاي تحقير ديگران، مشغول خود باشند.

"نبيند مدعي جز خويشتن را _ كه دارد پرده پندار در پيش" (ح 7)

 
2.
از مبالغات ديگران در حق خود مغرور نشويد در حاليكه خود مي دانيد اغراق مي كنند.
 يكي از بزرگان هنگام مبالغه اوصافش جلوي جمع، گفت كه " من  آنم كه من دانم" (ح8)

 
3.
 مستي بر سر راهي خفته بود و عابدي بر او گذر كرد و به حقارت در او نگریست. جوان مست سر بر آورد و گفت "اذا مرُّوا باللغو مروا كراما" (اين از آيات قرآن در باب مومنين است كه مي گويد مومنين هر گاه با چيز لغو و بيهوده اي مواجه مي شوند با بزرگواري و كرامت از كنار آن عبور مي كنند).

"اگر من ناجوانمردم به كردار _ تو بر من چون جوانمردان گذر كرد" (ح39)
 اين حكايت اشاره به غرور عابدان در مقابل ديگران بخصوص خطاكاران است.


4.    درباره شاكر بودن در همه حال


 
1.
 آدمي در سختي هم بايد شاكر باشد.
پارسايي زخم پلنگ خورده بود و به هيچ دارويي خوب نمي شد و دائما شكر خداي مي كرد كه "به معصيتي گرفتارم نه مصيبتي".
 اين است كه از نظر سعدي همواره جا براي شكر باقي است. (ح13)

 
2.
شاكر بودن حتي موقعي كه ديگران آدمي را بد پندارند:
فردي از كارهاي ناشايست توبه كرد و به نيكي گرایید  ولي  "زبان طاعنان در حق او همچنان دراز كه بر قاعده اول است و زهد و طاعتش نامعول (بي اعتماد)" پير طريقت به او مي گويد:
 "شكر اين نعمت چگونه گزاري كه بهتر از آني كه پندارندت" و " مرا كه حسن ظن همگان در حق من به كمالست و من در عين نقصان روا باشد انديشه بردن و تيمار خوردن"
 "نيك باشي و بدت گويد خلق _  به كه بد باشي و نيكت بينند" (ح23)

 
3.
فردي از دوستانش خسته شده بود و سر در بيابان نهاد ولي به اسارت گروهي در آمد و به فرنگ منتقل شد و او را به بيگاري گماشتند. يكي از آشنايان، ديدش و به 10 دينار او را خريد و به 100 دينار به عقد دخترش در آورد.
 دختر  پس از چندي شروع به ناسازگاري كرد و زبان درازي كه "تو آن نيستي كه پدرم ترا از فرنگ باز خريد. گفت بلي من آنم كه به ده دينار از فرنگم باز خريد و بصد دينار بدست تو گرفتار كرد."

 

-          سعدي دراينجا از زبان آن فرد در هنگام اسيري در فرنگ مي گويد كه:

 "پاي در زنجير پيش دوستان _ به كه با بيگانگان در بوستان"

 

-          همچنين نكته اي درباره زن بدخو و تند مي گويد:

 "زن بد در سراي مرد نكو _ هم در اين عالمست دوزخ او

زينهار از قرين بد زنهار _  و قنا ربنا عذاب النار"

-          يك نكته هم درباره كساني مي گويد كه آدمي را با لطايف الحيل از يك بلا رهايي مي دهند و بعد خودشان او را در دامي ديگر مي اندازند كه مي تواند عمدي و يا سهوي باشد. مثلا مشاهده مي شود كه برخي پسران با وعده هاي دروغين، دختران فراري را پناه مي دهند و در آنجا خودشان او را به لجن مي كشند و داستان تلخش را همه وقت از صفحه حوادث روزنامه ها مي توان ديد.

"شنيدم گوسفندي را بزرگي _ رهانيد از دهان و دست گرگي

شبانگه كارد در حلقش بماليد _ روان گوسپند از وي بناليد

كه از چنگال گرگم در ربودي _ چو ديدم عاقبت خود گرگ بودي" (ح31)


5.       حكايات متفرقه كه دراين باب بيان شده است:


 
1.
زاهدي در ميهماني پادشاه، براي اينکه در حق او حسن ظن بيشتري ببرند طعام کمتر خورد و نماز بيشتر کرد. وقتي به منزل  آمد خواست مجددا شام بخورد که پسرش گفت اي پدر! در مجلس سلطان چيزي نخوردي؟ گفت در نظر ايشان چيزي نخوردم که بکار آيد.
گفت "نماز را هم قضا کن که چيزي نکردي که بکار آيد" (ح6)


2.
حكايت ديگر درباره احوالات مشايخ است که کرامات آنها در زمان هاي خاصي رخ مي دهد.

-          يکي از بزرگان داراي کرامت، موقع وضو گرفتن در کنار حوض آب، ليز خورد و در آب افتاد و به زحمت خود را نجات داد. بعد از نماز يکي از يارانش پرسيد که شما بر روي درياي مغرب راه رفتي و قدمت خيس نشد. چطور شد که در اين حوض کوچک نزديک بود هلاک شويد؟

 شيخ گفت نشنيده اي که پيغمبر گفت "لي مع الله وقت لا يسَعُني فيه ملکٌ مقربٌ و لا نبي مرسل. و نگفت علي الدوام. (ح9)

 ............................

-          در همين زمينه از يعقوب پرسيدند که بوي يوسف را در نزديکي ات در کنعان در چاه نشنيدي ولي در مصر حس کردي. (ز مصرش بوي پيراهن شنيدي _ چرا در چاه کنعانش نديدي) .  پاسخ داد که:

"بگفت احوال ما برق جهان است __ دمي پيدا و ديگر دم نهان است

گهي بر طارم اعلي نشينيم __ گهي بر پشت پاي خود نبينيم. (ح10)


3.
 شبي در بيابان مکه از بي خوابي پاي رفتنم نماند. سر نهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.

 گفت:  "اي برادر حرم در پيش است و حرامي در پس. اگر رفتي بردي و گر خفتي مردي" (ح12)


4.
درويشي بنا به ضرورت، گليمي از خانه يکي از دوستان بدزديد. گرفتندش و حاکم گفت بايد حد جاري کرد و دستش قطع کرد. صاحب گليم گفت اين مال را براي وقف گذاشته بودم و دزدي از مال وقف قطع دست ندارد. حاکم ، دزد را ملامت کرد که دزدي نکردي الا از خانه چنين ياري؟ گفت اي خداوند! نشنيده اي که گويند "خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب" (ح14)


5.
لقمان را پرسيدند ادب از که  آموختي گفت از بي ادبان. هر چه از ايشان در نظرم نا پسند آمد از فعل آن پرهيز کردم. (ح21)


6.
درويشي به مکاني رسيد که صاحب آن کريم النفس بود. اهل فضل و ادب و بلاغت، در صحبتش هر يک بذله و لطيفه اي مي گفتند. درويش تازه از راه رسيد و گرسنه بود. يکي به او گفت تو هم چيزي بگو. گفت من چون ديگران فضل و ادبي ندارم.  از من به يک بيت قناعت کنيد:

 "من گرسنه در برابرم سفره نان __ همچون عزبم (مرد مجرد) بر در حمام زنان"

ياران دانستند که چقدر گرسنه است. صاحب سفره گفت زماني توقف کن که پرستارانم کوفته بريان مي کنند. درويش گفت :

"کوفته بر سفره من گو مباش __ گرسنه را نان تهي کوفته است" (ح36)


7.
فقيهي به پدر گفت که سخن دلاويز متکلمان در من اثر نميکند چون در آنها عمل نميبينم.

"ترک دنيا به مردم آموزند __ خويشتن سيم و غله اندوزند"

 پدر گفت:

" گفت عالم به گوش جان بشنو __  ور نماند بگفتنش کردار

باطل است آنچه مدعي گويد __ خفته را خفته کي کند بيدار"(ح38)


خلاصه باب اول گلستان سعدي_باب پادشاهان

مقدمه:

اميد هست كه روي ملال در نكشد   از اين سخن كه گلستان نه جاي دلتنگيست

سال سوم دبيرستان با پول عيدي ناچيزي كه كاسبي كرده بودم كتاب كليات سعدي به تصحيح مرحوم فروغي را خريدم وخوشبختانه از آن نسخه هاي سانسور نشده اش نصيبم شد و مثل نسخه هاي امروز كه هزلياتش را قيچي كرده اند نبود. گلستان سعدي مفرح ترين قسمت از آن بود كه بوي عطر حكاياتش همچنان در مشامم باقي مانده و همين بوي معطر بود كه مرا به خواندن چندين باره آن ترغيب مي كرد.

اين نوشتار چكيده آنچه من از گلستان آموختم است كه با زحمت فراوان توانستم تهيه كنم و ارزش آن به اندازه تمام آن ساعاتي است كه چشمانم در كتاب بود و دستهايم در تايپ اين نوشتار و نشيمنم زير بار بدنم بود.

در اين نوشتار، شماره هر حكايت در پايان هر داستان و  در پرانتز قيد شده است مثلا (ح1) يعني حكايت اول. معني برخي كلمات دشوار در پرانتز جلوي همان كلمه درج شده است.


باب اول:  در اخلاق پادشاهان

 

باب اول از كتاب گلستان سعدي درباره پادشاهان است. به نظرم مطالب آن حول چند محور است كه حكايات را در ذيل آنها دسته بندي مي كنم.

 

11چسبيدن به قدرت

 

1-1-              قدرتمندان هيچگاه حاضر به جدايي از پستان قدرت نيستند و مي خواهند براي هميشه از آن بمكند.

-          محمود سبكتكين (سلطان محمود غزنوي) را در خواب ديدند که همه بدنش خاك شده بجز چشمانش كه همچنان در حدقه مي چرخيد. پيري چنين تعبيرش کرد که  با وجوديكه مرده است ولي "هنوز نگران است كه ملكش با دگران است". (ح2)

 


 

2-      نصايحي كه به شاهان مي كند

 

1-2- به كرات سعدي به شاهان نصيحت ميكند كه اين دولت و ملك براي شاهان گذشته نيز وجود داشته ولي امروز همه آنها زير خاكند. پس سرانجام را ببين و فرصت را از دست نده و نام نيك از خود بجاي بگذار.

مكن تكيه بر ملك و دنيا و پشت___ كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت

چو آهنگ رفتن كند جان پاك ___ چه بر تخت مردن چه بر روي خاك (ح1)

 

زنده است نام فرخ نوشن روان بخير ___ گر چه بسي گذشت كه نوشين روان نماند (ح 2)

 


2-2-      درويشي به پادشاهي كه از كنارش رد مي شد بي اعتنايي مي كند و شاه از اين حرکت درويش مكدر مي گردد. درويش در عكس العمل به او، پندي به شاه مي دهد كه:

"درياب كنون كه نعمتت هست بدست _ كين دولت و ملك ميرود دست بدست"

و سعدي اضافه مي کند كه:

"فرق شاهي و بندگي برخاست _ چون قضاي نبشته آمد پيش 

 گر كسي خاك مرده باز كند _ ننمايد توانگر و درويش" (ح28)

 


3-2- "كوتاه خردمند به كه نادان بلند. نه هر كه به قامت مهتر به قيمت بهتر" (ح سوم) . چه بسا افرادي باشند كه در حاشيه قرار دارند و از اطرافيان و كساني كه پست ها را گرفته اند موثرترند.

چند شاهزاده هستند كه كوتاه قدترين آنها مورد بي توجهي پدر بود.  در جنگي كه رخ داد،  همان كوتاه قد بيشترين دليري را از خود نشان مي دهد. (ح3)


 

4-2- در همان حكايت سوم (که در بند قبل اشاره شد)  برادران به برادر كوچكتر كه مورد توجه پدر قرار گرفته بود حسادت كردند و مي خواستند او را مسموم كنند. خواهرش متوجه شد و او را نجات داد. شاه كه اوضاع را چنين ديد، حکومت هر قسمت از سرزمين را به يکي از پسران سپرد تا نزاع بخوابد. (ح3)


 

5-2-  اطرافيان به سرهنگ زاده اي كاردان حسادت مي بردند. پادشاه علت دشمني ها با او را پرسيد. سرهنگ زاده گفت  " در سايه دولت خداوندي دام ملكه،  همگنانرا راضي كردم مگر حسود را كه راضي نمي شود الا به زوال نعمت من" (ح5)

بنابراين افرادي كه داراي هنرند و توانمندي هاي خاص دارند و مورد توجه هستند در معرض حسادت حسودان هستند و نبايستي با حرف اطرافيان به هنرمندان و كاردانان بدگمان شد.

 

6-2-             گروه راهزنان دستگير شدند و پادشاه دستور اعدام آنها را داد. فرزند سركرده آنها نيز در ميانشان بود كه نوجوان بود. يكي از وزرا ميانجي مي شود كه او را تربيت كند و مي گويد كه سن او كم است و قابل اصلاح. شاه با اكراه از خون او مي گذرد و وزير تربيت او را بر عهده مي گيرد.  بعد از مدتي ‌آن بچه در جاي پدر نشست و خود آن وزير و فرزندانش را كشت و به شغل پدر ادامه داد.

نتيجه داستان اين است که با فاسدان نبايد با دلرحمي برخورد كرد. دلسوزي در حق مفسدان و كساني كه براي جامعه خطرناک هستند و ايجاد ناامني ميكنند خطاي محض است.

 "عاقبت گرگ زاده گرگ شود__ گر چه با آدمي بزرگ شود"

"نكويي با بدان كردن چنان است__ كه بد كردن به جاي نيكمردان  (ح 4)

"ترحم بر پلنگ تيز دندان _ ستمكاري بود بر گوسفندان"  (از بوستان)


 

7-2- پادشاهي 1000 دينار به درويشي داد و او در مدت كوتاهي آنرا خرج كرد و باز هم براي گدايي نزد شاه رفت. شاه او را طرد كرد و گفت  "خزانه بيت المال لقمه مساكين است نه طعمه اخوان الشياطين" (ح13)

 

پيام داستان اين است که  وقتي مي خواهيد به بيچارگان و بدبختان ياري برسانيد و به آنها مال بدهيد نبايد يكباره آنها را متنعم كنيد چراكه اينها توان نگهداشتن آنرا ندارند. اگر اينها فكر و توان اداره مال و منال داشتند وضعشان چنين نبودند.


 

8-2- به شاهان توصيه مي کند که با مردم و سربازان خود رحم داشته باشند در غير اينصورت بايد منتظر تسلط دشمن و انقراض خود باشند.

 

-          شاهي از وزيرش پرسيد كه دليل گرد آمدن سپاه و رعيت چيست؟ گفت: "پادشه را كرم بايد تا گرد او آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند." (ح6)

-          در حكايت دهم به يكي از ملوك بي انصاف عرب توصيه ميكند كه "بر ضعيفان رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني".

 

-          در حكايت 14 نيز از پشت كردن سپاهيان به يک شاه بعلت سختي دادن آنها و سستي كردن در رعايت مملكت مي گويد.

 


 

9-2-  حاکمان بايد خطاهاي خود را ولو كوچك باشند كنترل كنند و گمان نبرند اگر يك خطاي كوچك انجام دهند اهميت زيادي ندارد. زير دستان به بالا دستان نگاه مي كنند و هر اشتباه و خطايي كه بالادستان كنند را چندين بار بدتر انجام مي دهند.

"اگر زباغ رعيت ملك خورد سيبي _ برآورند غلامان او درخت از بيخ

به پنج بيضه (تخم مرغ) كه سلطان ستم روا دارد _ زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ" (ح19)



 

10-2-           درويشي هنگام عبور پادشاهي به او بي توجهي نمود و اين رفتار، پادشاه را مكدر كرد. وزير به درويش گفت  که مي بايست ادب حضور شاه را بجاي مي آوردي.  آن درويش در پاسخ، دونكته مهم به او ميگويد:

 نكته اول اينكه "سلطان را بگوي توقع خدمت از كسي دار كه توقع نعمت از تو دارد" .  اطرافيان  شاه براي متنعم شدن از کيسه سلطاني است که خدمتش را  مي كنند. پس سلاطين (و مسئولين امروز)  فكر نكنند كه به حرمت خود اوست که خدمتش را مي كنند و جلويش خم مي شوند. اينها براي نان است.

نكته دوم اينكه "بدان كه ملوك از بهر پاس رعيتند نه رعيت از بهر طاعت ملوك". اين نكته در پاسخ  احساس و تلقي ملوك از خودشان بيان شده است كه مي خواهند همه زيردستان جلويشان خم شوند و تلقي شاه بودن و برتري از خود دارند نه تلقي خدمتگزاري.

شاه که چنين مي بيند از درويش مي خواهد که خواسته اي بگويد تا اجابت كند. گفت اينکه مزاحم اوقات ما نشويد. شاه گفت نصيحتي به ما بکن.

گفت " درياب کنون که نعمتت هست بدست ـ کين دولت و ملک مي رود دست بدست" (ح28)

11-2-            حاكمي هيزم درويشان را با زور به قيمت ناچيز مي گرفت و به مالداران به قيمت گران مي فروخت. شبي آتش مطبخ در انبارش افتاد. "به ياران مي گفت كه نمي دانم اين آتش از كجا در سراي من افتاد؟ درويشي گفت از دل درويشان". (ح26)

نصيحتي كه به شاهان مي كند اين است كه اگر به مردم ستم كنند روزي آتش دل درويشان و بيچارگان در خرمن آنها خواهد افتاد.

 


3-      آفاتي كه مناصب و پست هاي حكومتي دارند:

 

1-3- پادشاهي براي درمان درد بي علاج خود نياز به زهره يك انسان داشت.  پدر و مادري روستايي، پسرشان را به مبلغي فروختند. در اينجا سعدي مي گويد "قاضي فتوي داد كه خون يكي از رعيت ريختن سلامت پادشه را روا باشد."(ح23)

يكي از آفات حکومت اين است كه حق و حقوق شاه بر ساير افراد جامعه رجحان داده مي شود.


 

2-3- يكي از افراد فراري يعقوب ليث را دستگير كردند و بازگردانيدند. يكي از وزرا كه با او غرضي داشت اشارت به كشتن او كرد. فرد دستگير شده  گفت  اجازه ده اين وزير را بكشم و در مجازات آن مرا بكشي و خونم بيگناه گردنت نيفتد. (ح23)

آفت ديگر قدرت اين است که افراد صاحب منصب و داراي قدرت از قدرتشان براي انتقام از ديگران سوء استفاده مي كنند.



4-      توصيه هايي به اطرافيان حاکمان:

 

1-4- پادشاهي به وزيري که به اشتباه عزلش کرده بود گفت كه به پست خود بازگردد.  وزير گفت "معزولي به نزد خردمندان به كه مشغولي".  روزي سلطان به نديمش زر مي دهد و روزي ممكن است كه سرش را بزند و حكما گفته اند كه "از تلون طبع پادشاهان بايد بر حذر بودن كه وقتي به  سلامي برنجند و ديگر وقت به دشنامي خلعت دهند." (ح15)


 

2-4- جدال جالبي بين سعدي و دوستش در مي گيرد . دوستش از فرط بيکاري و فشار زندگي ميخواهد به دربار برود و سعدي از خطرات دربار برايش مي گويد.  با يك تمثيل مي گويد که روباهي از دست شكارچيان شتر در حال فرار بوده. گفتند که تو چه نسبتي با شتر داري که فرار ميکني؟ گفت " اگر حسودان به غرض گويند شترست و گرفتار آيم كرا غم تلخيص من دارد؟  تا تفتيش حال من كند و تا ترياق از عراق آورده شود مارگزيده مرده بود". سعدي با اين تمثيل مي گويد اگر چه خوب کار کني ولي از گزند حسودان در امان نيستي.  نهايتا هم آن فرد به دربار مي رود و ارتقاء پيدا مي کند تا اينکه "طايفه اي حسد بردند و او را به خيانت منسوب كردند" و بي جهت به زندان افتاد. (ح16)

اين است که در اطراف شاهان نباشيد چرا كه اگر هنر و توان بالايي داشته باشيد حسودان شما را راحت نمي گذارند و در معرض عتاب شاه خواهيد بود.


 

3-4- هيچگاه براي رضايت سلطان به مردم ستم نكنيد و حقشان را ضايع نكنيد. كمترين آفتش اين است كه ممكن است روزي بدست آن مردم گرفتار شويد و از سوي ديگر، لعنت هميشگي را بخاطر يك نفر ديگر براي خود بخريد. (ح 20)

-          در حكايت 33  از ملاطفت يكي از وزرا با زيردستان مي گويد و اينكه روزي گرفتار عتاب ملك شد و همگان براي نجات او كوشيدند و ملك از او درگذشت. رفتار خوبش با زيردستان در تنگي به كمكش ‌آمد.

تا دل دوستان بدست آري _ بوستان پدر فروخته به

با بدانديش هم نكويي كن_دهن سگ به لقمه دوخته به (ح33)



 4-4- در مورد يكي از مصالح مملكت، نوشيروان، از ميان آراي ديگران، راي ملك را انتخاب كرد و وقتي در نهان علت را از او جويا شدند گفت كه "راي همگان در مشيت است كه صواب آيد يا خطا؛ پس موافقت راي ملك اوليترست تا اگر خلاف ثواب آيد بعلت متابعت از معاتبت ايمن باشم."

اين است که در مشاوره دادن به شاهان در اموري كه نتيجه كار معلوم نيست و به مشيت بستگي دارد نظر شاه را انتخاب كنيد تا اگر نتيجه بد بود شما گرفتار نشويد. (ح31)


 

5-4   -   دو برادرند که يکي خدمت سلطان کردي و ديگري به زور بازو نان خوردي. اولي به دومي ميگويد که "چرا خدمت نکني تا  از مشقت کار کردن برهي؟" . گفت که "تو چرا کار نکني تا از مذلت خدمت رهايي يابي؟"

"به دست آهن تفته کردن خمير ـــ به از دست بر سينه پيش امير" (ح36)

 

 سعدي از خدمت به شاه (و در اصطلاح امروزي از کار اداري) به مذلت نام مي برد. شما وقتي براي كسي خدمت مي كنيد بايد نظرات و عقايد خودت را كنار بگذاري و آنطور كه از تو ميخواهند عمل كني. اين يك نوع ذلت است كه هر طور كه خواستند عمل كني و اختيار عمل چنداني نداشته باشي.  


 

6-4- غريبه بيگناهي را ميخواستند بكشند و او در آن حال با زبان خودش به شاه دشنام مي داد.  شاه پرسيد كه او چه مي گويد؟ يكي از وزرا به دروغ گفت كه مي گويد "والكاظمين الغيظ و العافين علي الناس".  وزير ديگر که ضد او بود گفت كه دروغ گفتن در حضور شاه روا نيست. او "ملك را دشنام ميداد".  شاه آن دروغ را بيشتر پسنديد و گفت آن دروغ از راس تو بهتر و خوشايندتر بود و از خونش گذشت. "دروغي مصلحت انگيز به كه راستي فتنه انگيز"

هر كه شاه آن كند كه او گويد ـــ حيف باشد كه جز نكو گويد (ح1)

استدلال سعدي در اين فتواي اخلاقي اين است كه دروغگوئي آن وزير نيك محضر بر صلاح بنا شده بود و بناي راستگوئي آن وزير دوم بر خباثت.

 


5-      نكات متفرقه اي كه در اين باب مورد اشاره قرار گرفته است:

 

1-5- غلامي در كشتي از ترس،  گريه و زاري مي كرد و پادشاه از گريه هاي او خسته شد. حكيمي براي ساكت كردنش گفت او را در آب انداختند و بعد از چند غوطه خوردن در آب نجاتش دادند و پس از آن در گوشه اي آرام و بي صدا نشست. پادشاه پرسيد كه "درين چه حكمت بود؟  گفت از اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامت كشتي نمي دانست. همچنين قدر عافيت كسي داند كه به مصيبتي گرفتار آيد."

فرقست ميان آنكه يارش در بر _ تا آنكه دو چشم انتظارش بر در  (ح7)


 

2-5- كشتي گيري گمان مي كرد همه فنون را از استادش آموخته و ادعاي برتري كرد در حاليكه آن استاد يك فن را براي چنين روزهايي از او نهان كرده بود و در مبارزه با همان فني كه استاد از او نهان كرده بود مغلوب شد.

 "چه گفت آنكه از پروده خود جفا ديد:

  يا وفا خود نبود در عالم _ يا مگر كس دراين زمانه نكرد

كس نياموخت علم تير از من _ كه مرا عاقبت نشانه نرفت"

پيام داستان اين است  كه "دوست را چندان قوت مده كه دشمني كند."

 در هر جايي وقتي شما همه فنون و قلق كارها را به كسي ياد بدهي سعي ميكند كه جاي شما را بگيرد.

 يكي ديگر از مصاديق آن اين است كه آدمي نبايد درباره عيوب و نقاط ضعفش با كسي صحبت كند كه عليه خودش استفاده شود. (ح27) 

 


3-5- به يكي از ملوك عرب كه پير و رنجور بود و اميدي به زندگي نداشت خبر دادند كه لشكر شما، فلان قلعه را فتح كرد و مردمانش هم مطيع شما شدند. ملك نفسي سرد بر آورد و گفت اين مژده مرا نيست، دشمنانم راست يعني وارثان مملكت.

در اينجا سعدي ابياتي بسيار زيبا و عبرت آموز دارد:

كوس رحلت بكوفت دست اجل _ اي دو چشمم وداع سر بكنيد

اي كف دست و ساعد و بازو _ همه توديع يكدگر بكنيد

روزگارم بشد به ناداني _ من نگردم شما حذر بكنيد (ح9)

هر گونه پيشرفت و فتح براي كسي كه در آستانه مرگ قرار دارد در واقع مژده اي براي وراث است.


 

4-5- بر بالين تربيت يحيي پيغامبر يكي از ملوك بي انصاف عرب از دشمني صعب، انديشناك بود. درويشي گفتش كه "بر رعيت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني" (ح10)

بني آدم اعضاي يكديگرند _ كه در آفرينش ز يك گوهرند

چو عضوي بدرد آورد روزگار _ دگر عضوها را نماند قرار

تو كز محنت ديگران بي غمي _ نشايد كه نامت نهند آدمي

 


6-5- حجاج بن يوسف از درويشي مستجاب الدعوه كه در بغداد پيدا شده بود خواست كه دعاي خيري برايش بكند و او گفت "خدايا جانش بستان".  چرا كه "اين دعا خير است ترا و جمله مسلمانانرا." (ح11)

 


7-5- يكي از ملوك بي انصاف از پارسايي پرسيد كه "از عبادت ها كدام فاضل تر است؟" گفت "ترا خواب نيمروز تا در آن يك نفس خلق را نيازاري." (ح12)

 


8-5-  فردي، ماهانه مقداري مقرري به خانقاهي مي داد.  تا اينكه يكي از آن درويشان كاري ناشايست انجام داد و حسن ظن آن مرد از آنها بريده شد و مقرري اش را قطع كرد. پير آنها به منزل آن مرد رفت. در ابتدا نگهبانان او را نمي شناختند و آزردند و جفا كردند و بعد كه شناختندش او را اكرام كردند. در حضور صاحب خانه به زبان شعر گفت كه خداوند عالم با وجود خطاهاي فراوان بندگان، نعمت هاي خود را از آنها دريغ نمي كند. چنين بود كه آن مرد متوجه منظورش شد و  مجددا مقرري را برقرار كرد.

شيخ به او مي گويد که شما مثل درخت بار دار هستيد و بهمين علت، افراد محتاج شما را رها نمي كنند و بايد آنها را تحمل داشته باشيد.

ترا تحمل امثال ما ببايد كرد _ كه هيچكس نزند بر درخت بي بر سنگ

نکته ديگري كه هنگام مراجعه به منزل آن مرد اشاره مي كند اين است كه نگهبانان معمولا با افراد غريب رفتار خوبي ندارند:

سگ و دربان چو يافتند غريب _ اين گريبانش گيرد آن دامن (ح 17)

 

درس مهم ديگر اين است كه وقتي يك نفر از يك گروه ، كاري ناشايست انجام مي دهد اعتبار همه را زير سوال مي برد. در حكايت ديگري نيز به اين مطلب بدان اشاره كرده است (چو از قومي يكي بي دانشي كرد _ نه كه را منزلت ماند نه مه را)

 


9-5- ملك زاده اي بعد از مرگ پدر، گنج فراواني كه پدر جمع كرد بود را به پاي رعيت و سربازان بريخت. سعدي ميگويد يكي از همنشينان بي تدبير نصيحتش كرد كه ملك پيشين اين مال را براي مصلحت و مشكلات پيش روي اندوخته بود و نبايد آنرا به هدر داد. ملك زاده او را توبيخ كرد كه خداوند مرا مالك اين مملكت كرده كه بخورم و ببخشم نه پاسبان كه نگاه دارم. (ح18)


 

10-5- مردم آزاري سنگ بر سر صالحي زد و او آن سنگ را نگه داشت تا اينكه آن مردم آزار به عتاب ملك گرفتار شد و در چاه انداختندش. درويش بر سر چاه رفت و همان سنگ را بر سرش زد. و گفت من همان فلانم و اين همان سنگ.  (ح21)


 

11-5- پادشاهي بيماري سختي داشت و علاجش، زهره آدمي با صفاتي خاص بود. پسر دهقاني با اين اوصاف را يافتند. پدر و مادرش را با نعمت بي كران خوشنود كردند و "قاضي فتوي داد كه خون يكي از رعيت ريختن سلامت پادشه را روا باشد".  موقعي كه جلاد خواست جوان را بكشد، سرش را رو به آسمان كرد و خنده اي كرد. ملك پرسيد در اين حال، چه جاي خنديدن است؟ گفت "ناز فرزندان بر پدر و مادر باشد و دعوي پيش قاضي برند و داد از پادشه خواهند. اكنون پدر و مادر بعلت حطام (مال اندك) دنيا مرا به خون در سپردند . قاضي به كشتن فتوي داد و سلطان مصالح خويش اندر هلاك من بيند، بجز خداي عز و جل پناهي نمي بينم"

سلطان ناراحت شد و گفت هلاك من اوليترست كه از خون بيگناهي ريختن. او را رها كرد و در همان هفته شفا يافت.

"همچنان در فكر آن بيتم كه گفت _  پيلباني بر لب درياي نيل

زير پايت گر بداني حال مور _ همچو حال توست زير پاي پيل" (ح22)

 


12-5- يكي از ملوك، خواجه اي كريم اانفس داشت كه در حق همگان خدمت ميكرد. بطور اتفاقي كاري كرد كه ملك ناراحت شد و او را در بند كرد ولي بخاطر لطفي كه به ديگران داشت، آنها هم در حقش ملاطفت و نرمي نشان مي دادند و آزارش ندادند.

يكي از ملوك اطراف، در خفيه پيغامي برايش فرستاد كه اين ملك قدر تو ندانست و به جانب ما بيا. آن خواجه هم در پشت آن نامه پاسخ داد كه "حسن ظن بزرگان بيش از فضيلت ماست و تشريف قبولي كه فرمودند بنده را امكان اجابت نيست بحكم آنكه پرورده نعمت اين خاندانست و با اندك مايه تغير با ولي نعمت بي وفايي نتوان كرد"

شاه از اين نامه نگاري مطلع شد و قاصد نامه را گرفتند. وقتي نامه و پاسخ را خواندند از او دلجويي كردند و آزادش كردند.

خواجه پاسخ داد كه اين خطاي شما نبود بلكه تقدير خداي تعالي بود كه زنداني شوم. (تفكر جبري) (ح24)

 


13-5-  پادشاهي قصد كشتن بيگناهي كرد و آن فرد نصيحتش كرد كه عقوبت من به يك نفس به سر آيد و گناه آن تا ابد بر تو بماند. بخاطر خشم خود را گناهبار نكن. شاه هم نصيحتش را پذيرفت و از خونش گذشت.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت _ تلخي و خوشي و زشت و زيبا بگذشت

پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد _ درگردن او بماند و بر ما بگذشت (ح30)

و اين سخني با همه جباران و ظالمان است که دوران آنها مي گذرد و عقوبت کارشان براي ابد بر آنها مي ماند.

 


14-5- شيادي گيسوان بافت يعني علوي است و با قافله حجاز به شهر آمد که از حج آمده و قصيده اي پيش ملک برد که من گفته ام. شاه او را اکرام کرد تا اينکه يکي از نزديکان شاه از سفر دريا آمده بود و گفت او را در عيد قربان در بصره ديده و حاجي نيست. ديگري گفت پدرش نصراني است و شعرش را هم در ديوان انوري يافتند.  شاه دستور داد او را بزنند و بيرونش کنند. گفت اي شاه! يک سخن ديگر ميگويم اگر راست نبود عقوبت فرماي . گفت:

"غريبي گرت ماست پيش آورد _ دو پيمانه دوغ است و يک چمچه (قاشق_کفگير) دوغ

اگر راست مي خواهي از من شنو _ جهان ديده بسيار گويد درست"

ملک را خنده گرفت و گفت اين راست ترين سخن او در عمرش بوده و فرمود هر چه ميخواهد به او بدهند و به خوشي برود.(ح 32)



15-5- يکي از پسران هارون الرشيد به پدر گفت که فلان سرهنگ زاده مرا فحش مادر داد. هر يک از اطرافيان شاه، جزاي چنين فردي را چيزي عنوان کرد. زبان بريدن و مصادره و غيره. هارون گفت "اي پسر کرم آن است که عفو کني و اگر نتواني تو نيز دشنام مادر ده . نه چندان که از حد انتقام بگذرد و ظلم از طرف ما باشد و دعوي از قبل خصم."

بلي مرد آن کس است از روي تحقيق _ که چون خشم آيدش باطل نگويد (ح34)


 

16-5- گروهي در کشتي بودند که زورقي در اطرافشان غرق شد و دو برادر در آن بود. بزرگي در کشتي به ملاح گفت به ازاي نجات هر يک از  آنها پنجاه دينار جايزه مي دهم. اولي را نجات داد و دومي غرق شد و نتوانست نجاتش دهد. کسي گفت بقيت عمرش نمانده بود. ملاح گفت درست است ولي ميل من به رهانيدن اين يکي بيشتر بود چون روزي در بيابان مانده بودم و او مرا بر شتري نشانده بود و از دست آن ديگري تازيانه اي خورده ام. (ح35)

تا تواني درون کس مخراش ___ کاندر اين راه خارها باشد



17-5- کسي به انوشيروان مژده داد که فلان دشمنت مرده است. گفت هيچ شنيدي که مرا بگذاشت؟

اگر بمرد عدو جاي شادماني نيست __ که زندگاني ما نيز جاوداني نيست (ح37)

 


18-5- گروهي در حضور شاه در مورد موضوعي سخن ميگفتند و بزرگمهر که مهترشان بود خاموش بود. گفتندش تو چرا با ما در اين بحث شرکت نميکني. گفت : وقتي راي شما بر صواب است مرا بر سر  آن، سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کاري بي فضول من بر آيد __ مرا در وي سخن گفتن نشايد

وگر بينم که نا بينا و چاه است __ اگر خاموش بنشينم گناه است (ح38)


 

19-5- براي يکي از ملوک، کنيزکي چيني آوردند و خواست در حال مستي با او نزديکي کند و کنيزک ممانعت کرد. شاه خشمگين شد و او را به سياه پوستي کريه منظر و زشت داد. "هيکلي که صخر الجن (ديوي که انگشتر سليمان را ربود) از طلعتش برميدي و عين القطر (چشمه گوگرد) از بغلش بگنديدي. ولي نفس غالب بود و شهوت غالب و او را در آغوش گرفت و مهرش برداشت.

 صبحدم که شاه متوجه ماجرا شد دستور داد مرد سياه و کنيزک را از بلندي پرت کنند. گفتندش مرد سياه چه گناهي دارد؟ شاه گفت چه مي شد اگر شبي از نزديکي با او صبر ميکرد و به کنيز مورد نظر ما دست نمي زد.

وزيرش گفت:

"تشنه سوخته در چشمه روشن که رسيد _ تو مپندار که از پيل دمان انديشد

ملحد گرسنه در خانه خالي بر خوان _ عقل باور نکند کز رمضان انديشد"

ملک اين سخن را پسنديد و گفت سياه را بخشيدم کنيزک را چه کنم؟ گفت کنيزک را هم به سياه بخش که "نيم خورده او هم او را شايد" (ح40)