باب دوم گلستان سعدي: در اخلاق درويشان
درباره اخلاق گفتار و كردار درويشان: بخشي از سخن سعدي در اين باب پيرامون اخلاق درويشان است كه بسيار مفيد و زيباست.
1.
در حكايتی، اوصاف دراويش و عرفاي حقيقي را چنين بر مي شمرد : "طريق درويشان ذكر است و شكر؛ و خدمت و طاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توكل و تسليم و تحمل. هر كه بدين صفت ها كه گفتم موصوف است به حقيقت درويشست وگر در قباست" (ح46)
2.
از پارسايي پرسيدند نظر شما درباره عابدي كه ديگران به او بدبين اند و طعنه ها در حق او مي زنند چيست؟ گفت " بر ظاهرش عيب نمي بينم و بر باطنش غيب نمي دانم" .
فتواي اخلاقي سعدي اين است كه :
"هر كه را جامه پارسا بيني _ پارسا دان و نيكمرد انگار
ور نداني كه در نهانش چيست _ محتسب را درون خانه چه كار" (ح1)
3.
اجازه ندهيد درباره ديگران پيش شما بدگويي و غيبت كنند چون چنين فردي عيب تو را نيز پيش ديگران خواهد برد و در برابرت همچون گوسفند سليم است و در قفاي تو گرگ مردم خوار .
"هر كه عيب دگران پيش تو آورد وشمرد _ بي گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد" (ح 4)
4.
يكي از صالحان، خواب دید که پادشاهي در بهشت و پارسايي در دوزخ است و متعجب شد كه ما خلاف اين انتظار داشتيم؛ در خواب به او گفتند كه "اين پادشه به ارادت درويشان ببهشت اندر است و اين پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ".
دوري از تقرب به شاهان و اهل قدرت از توصيه هاي سعدي به پارسايان است. حق اين است كه عالم و عابد درباري بناچار علم و زهدش را در توجيه قدرت بكار خواهد گرفت و پرواي حق و باطل را ندارد و قدرت را معيار حق و باطل مي كند بويژه در حكومت هاي شاهانه كه امكان انتقاد و مخالفت وجود ندارد. ولي از آن طرف، حاكمي كه از علم مستقل عالمان و درس اخلاق مستقل از قدرت پارسايان و معلمين اخلاق استفاده مي كند بالا مي رود. (ح16)
5.
درويشي سر و پا برهنه با كاروان حجاز همراه شد و خرامان در راه مي رفت. اشتر سواري به او گفت اي درويش برگرد كه بسختي بميري. در ميانه راه، اجل گريبان آن اشتر سوار را گرفت و درويش بر بالينش آمد و گفت : "ما بسختي بنمرديم و تو بر بختي بمردي"
"شخصي همه شب بر سر بيمار گريست _ چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست
******
اي بسا اسب تيزرو كه بماند _ كه خر لنگ جان به منزل برد
بس كه در خاك تندرستان را _ دفن كرديم و زخم خورده نمرد" (ح17)
نه بر سلامت كنوني خود مغرور شويد و نه از درد و رنج هاي خود مايوس. چرا كه ممكن است لحظه بعد ورق برگردد.
6.
در همان حكايت 17 ، درويش در شروع راه با خود شعري زمزمه مي كند كه فراغ خاطر درويشان را نشان مي دهد كه خود را در بند دنيا و اسباب آن نمي كنند و دل در آن نمي گذارند:
مي گويد كه:
"نه به استر بر سوارم نه چو اشتر زير بارم _ نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشاني معدوم ندارم _ نفسي مي زنم آسوده و عمري مي گذارم"
7.
فردي از متهم شدنش به فساد توسط مردم، پيش يكي از مشايخ درد دل مي كرد. شيخ گفتش "بصلاح خجلش كن". (ح24)
8.
يكي از خلاف كاران توبه مي كند و به جرگه درويشان در مي آيد ولي مردم همچنان به او بي اعتماد بودند. شيخش به او گفت شكر خدا چگونه بجاي مي آوري كه "بهتر از آني كه پندارندت". (ح23)
****
بنابراين اگر كسي در حق شما بدي گفت دو حالت دارد. يا اينكه شما آن بدي را داريد و بايد رفعش كنيد و يا اينكه آنرا نداريد كه در اينجا اولا "بصلاح خجلش كن" (ح24) و دوم اينكه شاكر باش كه "بهتر از آني كه پندارندت" (ح23)
9.
اگر به كسي علاقه داريد هر روز سراغ او نروید.
پيغمبر به ابوهريره كه هر روز به ديدنش مي رفت مي گويد كه "هر روز ميا تا محبت زيادت شود"
"بديدار مردم شدن عيب نيست _ و ليكن نه چندان كه گويند بس" (ح29)
10.
يكي از بزرگان را بادي مخالف در شكم پيچيدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بي اختيار از او صادر شد. گفت اي دوستان مرا در آنچه كردم اختياري نبود و بزهي (گناهي) بر من ننوشتند و راحتي بوجود من رسيد. شما هم به كَرَم معذور داريد.
"شكم زندان باد است اي خردمند _ ندارد هيچ عاقل باد در بند
چو باد اندر شكم پيچد فرو هل _ كه باد اندر شكم بار است بر دل"
**
"حيف ترشروي ناسازگار _ چو خواهد شدن دست پيشش مدار"
آدم ترشروي و بد قلق كه كسي حوصله اش را ندارد، اگر خواست برود كسي تعارفش نكند كه بماند. بگذريد برود پي كارش كه او هم مثل همان باد مخالف است! (ح30)
نتیجه داستان اینکه براي امور خارج از اختيار انسان و يا عيبي كه دست خود انسان نيست كسي را ملامت نكنيد.
11.
در قالب طنز مي گويد كه از اخلاق دراويش است كه در بند ماديات نيستند.
پادشاهی به مرادش رسید و جهت اداي نذرش، كيسه اي درم به يكي از غلامان داد كه بين دراويش تقسيم كند. او چند روز مي گشت و شبانگاه درمها را بر مي گرداند و مي گفت درويشي پيدا نكردم كه درم ها را بدو بخشم. شاه گفت كه در اين شهر 400 زاهدست. غلام گفت "آنكه زاهد است نمي ستاند و آنكه مي ستاند زاهد نيست" (ح34)
12.
از ويژگي دراويش، تحمل بر مشكلات و نيز تحمل در مقابل حرف هاي ديگران است. درويش صفت، كسي است كه بتواند در مقابل حتي ناسزاي ديگران تحمل كند و از آن بگذرد.
- ** طايفه رندان به درويشي ناسزا گفتند و او را آزردند. پير و مرشد او گفت "اي فرزند! خرقه درويشان جامه رضاست؛ هر كه در اين كسوت تحمل بي مرادي نكند مدعي (ادعا كننده و بي عمل) است و خرقه بر او حرام." (ح39)
- ** در همين زمينه حكايت زورمندي را مي گويد كه از فحشي كه بدو داده بودند برآشفته شده بود و صاحبدلي گفت "اين فرو مايه هزار من سنگ بر مي دارد و طاقت سخني نمي آرد! " (ح42)
- ** باز در اين زمينه مي گويد پادشاهي به ديده تحقير در درويشان نظر ميكرد. يكي به او گفت : "اي مَلِك! ما در اين دنيا به جِيش (جوشش و شوريدگي) از تو كمتريم و به عيش خوشتر و به مرگ برابر و بقيامت بهتر." (ح46)
13.
ويژگي ديگري كه سعدي مي گويد افتادگي و امتناع از غرور است.
يك مناظره زيبا بين "پرچم جنگي" و "پرده بالاي سر شاه" رخ مي دهد. پرچم، عتاب آلوده به پرده مي گويد كه من و تو هر دو براي يك نفر خدمت مي كنيم ولي من دائما در بيابان و باد و خاك و جنگ و خونريزي ها هستم ولي تو پيش غلامان ياسمن بوي و زيبا رويان هستي.
"پرده" به او مي گويد علتش اين است كه من افتاده سر هستم (بعلت آويزان بودنش به پايين) ولي تو همچون مغروران سرت بالاست و مدعي هستي. و افراد گردن كش در معرض بلا هستند.
"گفت من سر بر آستان دارم _ نه چو تو سر بر آسمان دارم
هر كه بيهوده گردن افرازد _ خويشتن را به گردن اندازد" (ح41)
2. نكته هاي جامعه شناختي و روانشناختي كه در اين باب مورد اشاره قرار گرفته است:
1.
وقتي يك نفر از يك گروه يا سنخ يا طايفه اي، عملي ناشايست انجام دهد اعتبار همه گروه و طايفه را زير سوال مي برد.
"چو از قومي يكي بي دانشي كرد _ نه كه را منزلت ماند نه مه را"
- ** اين نكته در حكايت چند درويش و سالك آمده است كه قصد سياحت داشتند و فردي مي خواست با آنها همراه شود و از آنها بهره مند شود ولي آنها قبول نكردند چون يكبار يك دزد با آنها همراه شده بود و آفتابه آنها را دزديد و بعد هم "به برجي رفت و درجي بدزديد" و درويشان را بجاي دزد گرفتند و حسابی كتك زدند. وقتي يك نفر آن خطا را مرتكب شد به ديگران هم با ديده شك وترديد نگاه مي شود.
به نظر من اين از مهمترين نكات جامعه شناختي است و درس مهمي براي اقشار مختلف است. اگر مثلا يك نفر از روحانيون كه مدعي اخلاق مندي و درستكاري هستند عمل ناشايستي انجام دهد ديگران هم در معرض اتهام و ترديد قرار خواهند گرفت. اين است بايد با محكوم كردن آن عمل زشت خود را از اتهام نجات دهند.
به يك نا تراشيده در مجلسي _ برنجد دل هوشمندان بسي
اگر بركه اي پر كنند از گلاب _ سگي در وي افتد كند منجلاب" (ح5)
2.
سعدي مي گويد در مسجد جامع بَعَلبَك براي گروهي افسرده دل سخن مي گفتم و ديدم كه فقط گوش مي كنند و معاني بلندي كه مي گفتم را فهم نمي كنند تا اينكه در معناي "و نحن اقرب اليه من حبل الوريد" سخن مي گفتم و يك رهگذر در آنجا شنيد و از سخني كه مي گفتم مست شد و نعره اي بزد و بدنبال جوش و خروش او، افراد خامي كه در مجلس بودند نيز بجوش آمدند.
در اينجا سعدي مي گويد:
"فهم سخن چون نكند مدعي _ قوت طبع از متكلم مجوي
فسحت(فراخي) ميدان ارادت بيار _ تا بزند مرد سخنگوي گوي"
******
چند نكته در اين حكايت وجود دارد:
اول: هر سخني را با هر گروهي نمي توان زد. اگر حرفي داريد با جماعتي بگوييد كه توان فهم آن را داشته باشند والا آتش سخن شما در هيزم تر مستمعين اثر نمي كند و "كَلِّم الناس علي قدر عقولهم". با هر كس به اندازه عقل او سخن بگوييد.
حرف حق در گوش كسي كه شكمش پر از حرام و مال مردم است اثر نمي كند. حرف حق را بايد در گوش اهلش گفت تا اثر كند.
دوم: اگر يك دانشمند را در جمعي كودن بيندازيد علم او را كور مي كنيد و او را از جوشش مي اندازيد. چه بسيار بزرگان كه كسي حرف آنها را نمي فهمد و از تنهايي گوشه نشين مي شوند و از بين مي روند. چه بسيار اساتيدي كه پر از علم و دانش اند و در زندان تعدادي دانشجوي شب امتحاني محبوس شده اند و سخن گرم او در ذهن سرد آنها اثر نمي كند.
سوم: شنونده ، گوينده را سر ذوق مي آورد و او را در سخنوري چالاك مي كند. دانشجوي خوب و پرسشگر است كه استاد خوب را چالاك مي كند. (ح11)
3.
افراد نادان و ستمگر و حرف نشنو را نصيحت نكنيد كه آهن موريانه خورده را نميتوان با صيقل درست كرد.
- دزدان به كاروان تجار حمله كردند و مال آنها را بردند و التماس تجار هم فايده اي نكرد. تجار از لقمان كه در كاروان بود خواستند كه آنها را نصيحت كند شايد مال آنها را نبرند يا كمتر ببرند. لقمان گفت "دريغ از كلمه حكمت با ايشان گفتن". و "با سيه دل چه سود گفتن وعظ". (ح19)
...............................
در باب هشتم نيز مي گويد "هر كه نصيحت خودراي كند او خود به نصيحت محتاج است".
- در اين حكايت سعدي يك نكته قضاوتی هم مي گويد و آن اينكه وقتي بيچاره اي از شما چيزي طلب ميكند به او كمك كنيد وگرنه قانون دنيا، دست ستمگر را بر شما مي گمارد و به زور آنرا از شما مي گيرد.
"چو سائل (درخواست كنند) از تو به زاري طلب كند چيزي _ بده وگرنه ستمگر به زور بستاند" (ح19)
4.
در سفر حجاز تعدادي جوان اهل دل بودند كه گاهي زمزمه اي مي كردند و "بيتي محققانه بگفتندي" و عابدي بود كه به اين شعر و آوازها بي اعتقاد بود و آنرا خلاف درويشي مي پنداشت. در راه به روستايي رسيدند و كودكي آوازي خواند و شتر آن عابد به رقص در آمد و عابد را انداخت و برفت.
سعدي به عابد مي گويد كه "در حيواني اثر كرد و ترا همچنان تفاوت نمي كند".
" اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب _ گر ذوق نيست ترا، كژ طبع جانوري"
اين حكايت پاسخ سعدي به كساني است كه منكر نعمت خداوندي نوا و آهنگ خوش و شعر زيبا هستند. (ح27)
5.
درويشي، صبحدم از دروازه شهر وارد شد و بنا به وصيت پادشاه كه وارثي نداشت، اولين كسي كه وارد شد را شاه كردند و درويش به شاهي رسيد. مدتي بر تخت شاهی نشست و نزاع ها براي قدرت شروع شد و دشمنان از اطراف به كشور طمع بردند و هزاران مشكل ديگر. تا يكي از دوستان قديمش از سفر بازگشت و او را در كسوت شاهي ديد و تبريك گفت. شاه جديد گفت "جاي تهنيت نيست. آنگه كه تو ديدي غم ناني داشتم و امروز تشويش جهاني" (ح28)
"اگر دنيا نباشد دردمنديم _ وگر باشد به مهرش پايبنديم"
"ار هست و ار نيست، رنجِ خاطرست".
6.
يكي از شاهان از عابدي مي پرسد اوقات عزيز چگونه مي گذراني؟ گفت "همه شب در مناجات و سحر در دعاي حاجات و همه روزه در بند اخراجات". (32)
غم فرزند و نان و جامه و قوت _ بازت آرد ز سير در ملكوت
نتیجه اینکه در جامعه اي كه مردم در آن غم نان دارند انتظار معنويت و رسيدن به احوالات درون را از آن مردم نبايد داشت.
- عابدي در بيشه زار زندگي مي كرد و با اصرار شاه و وزيرش به دربار آمد تا هم از سختي برهد و هم ديگران از وي مستفيذ گردند. بعد از مدتي كه نديمان عابد، كنيزان زيبا و غلامان بديع الجمال شدند و غذاهاي لذيذ جاي برگ درختان را گرفت حال عابد دگرگون شد. خردمندان گفته اند "زلف خوبان زنجير پاي عقل است و دام مرغ زيرك".
تا اينكه روزي ملك به ديدار او رفت و او را شاد و فربه و تكيه زده بر بالش ديبا ديد و پس از خوش و بش با هم، ملك به او گفت كه من در دنيا علما و زاهدان را دوست دارم. وزير فيلسوفش گفت شرط دوستي اين است كه با هر دو طايفه نكويي كني. "عالمان را زر بده تا ديگر بخوانند و زاهدان را چيزي مده تا زاهد بمانند." (ح33).
اين از تجويزات درست سعدي است كه علما براي اينكه بتوانند علمشان را توسعه بدهند نبايد غم نان داشته باشند و عابدان براي اينكه زاهد بمانند نبايد گرفتار دنيا و ماديات شوند.
7.
مريدي از تردد زياد از حد خلايق نزد او، به پير خود شكايت برد. آن پير گفت "هر چه درويشانند مر ايشانرا وامي بده و آنچه توانگرانند از ايشان چيزي بخواه كه ديگر يكي گرد تو نگردند"
نقطه ضعف افراد پولدار اين است كه از اين ها چيزي بخواهي و انسان هاي بيچاره هم بخاطر عدم توان بازپرداخت وام خود گرد طلبكار نميروند. (ح37)
8.
پير مردي دخترش را به كفشدوزي داد و آن كفشدوز هنگام معاشقه چنان لب او را خورد كه خونين و كبود شد. صبح که پدر، دخترش را ديد پيش داماد رفت و گفت اي فرومايه اين چه بلايي بود سر دختر آوردي. اين لب است نه كيسه چرمي!
كفشدوز چون عادت به اين دارد كه كيسه هاي چرمي و كفش ها را با زور و با سوزن و نخ بدوزد در عشق بازي هم همين عادت را به همراه داشت و سعدي به طنز آنرا مي گويد.
"به مزاحت نگفتم اين گفتار _ هزل بگذار و جدّ از او بردار
خوي بد در طبيعتي كه نشست _ ندهد جز بوقت مرگ از دست" (ح44)
اگر كسي به چيزي عادت كرد و آن خوي در او نهادينه شد در همه كارها اين خوي را با خود دارد و انتظار ديگري از او نداشته باش. كسي كه در كارش بد سليقه و كج طبع است مطمئنا در منزل هم چنين است. دختري كه شلخته و بي نظم است خانه اش هم چنين خواهد شد. مردي كه در منزل بي نظم است در محل كار هم چنين است.
3. درباره خطر خودبيني و غرور در انجام عمل صالح
1.
پسر بچه اي با پدرش شب زنده داري و عبادت مي كرد و طايفه اي در اطراف آنها خواب بودند. بچه به پدر گفت كه "از اينان يكي سر بر نمي دارد كه دو گانيي (دو ركعت نماز) بگزارد. چنان خواب غفلت برده اند كه گويي نخفته اند كه مرده اند. (پدر) گفت جان پدر! تو نيز اگر بخفتي به از آن كه در پوستين خلق افتي"
درس سعدي اين است كه اگر مشغول انجام كار نيكي هستيد ديگران را به سستي متهم نكنيد چرا كه همين اتهامتان اجر كار را زايل مي كند.
معلمين اخلاق و عابدان بهتر است بجاي تحقير ديگران، مشغول خود باشند.
"نبيند مدعي جز خويشتن را _ كه دارد پرده پندار در پيش" (ح 7)
2.
از مبالغات ديگران در حق خود مغرور نشويد در حاليكه خود مي دانيد اغراق مي كنند.
يكي از بزرگان هنگام مبالغه اوصافش جلوي جمع، گفت كه " من آنم كه من دانم" (ح8)
3.
مستي بر سر راهي خفته بود و عابدي بر او گذر كرد و به حقارت در او نگریست. جوان مست سر بر آورد و گفت "اذا مرُّوا باللغو مروا كراما" (اين از آيات قرآن در باب مومنين است كه مي گويد مومنين هر گاه با چيز لغو و بيهوده اي مواجه مي شوند با بزرگواري و كرامت از كنار آن عبور مي كنند).
"اگر من ناجوانمردم به كردار _ تو بر من چون جوانمردان گذر كرد" (ح39)
اين حكايت اشاره به غرور عابدان در مقابل ديگران بخصوص خطاكاران است.
4. درباره شاكر بودن در همه حال
1.
آدمي در سختي هم بايد شاكر باشد.
پارسايي زخم پلنگ خورده بود و به هيچ دارويي خوب نمي شد و دائما شكر خداي مي كرد كه "به معصيتي گرفتارم نه مصيبتي".
اين است كه از نظر سعدي همواره جا براي شكر باقي است. (ح13)
2.
شاكر بودن حتي موقعي كه ديگران آدمي را بد پندارند:
فردي از كارهاي ناشايست توبه كرد و به نيكي گرایید ولي "زبان طاعنان در حق او همچنان دراز كه بر قاعده اول است و زهد و طاعتش نامعول (بي اعتماد)" پير طريقت به او مي گويد:
"شكر اين نعمت چگونه گزاري كه بهتر از آني كه پندارندت" و " مرا كه حسن ظن همگان در حق من به كمالست و من در عين نقصان روا باشد انديشه بردن و تيمار خوردن"
"نيك باشي و بدت گويد خلق _ به كه بد باشي و نيكت بينند" (ح23)
3.
فردي از دوستانش خسته شده بود و سر در بيابان نهاد ولي به اسارت گروهي در آمد و به فرنگ منتقل شد و او را به بيگاري گماشتند. يكي از آشنايان، ديدش و به 10 دينار او را خريد و به 100 دينار به عقد دخترش در آورد.
دختر پس از چندي شروع به ناسازگاري كرد و زبان درازي كه "تو آن نيستي كه پدرم ترا از فرنگ باز خريد. گفت بلي من آنم كه به ده دينار از فرنگم باز خريد و بصد دينار بدست تو گرفتار كرد."
- سعدي دراينجا از زبان آن فرد در هنگام اسيري در فرنگ مي گويد كه:
"پاي در زنجير پيش دوستان _ به كه با بيگانگان در بوستان"
- همچنين نكته اي درباره زن بدخو و تند مي گويد:
"زن بد در سراي مرد نكو _ هم در اين عالمست دوزخ او
زينهار از قرين بد زنهار _ و قنا ربنا عذاب النار"
- يك نكته هم درباره كساني مي گويد كه آدمي را با لطايف الحيل از يك بلا رهايي مي دهند و بعد خودشان او را در دامي ديگر مي اندازند كه مي تواند عمدي و يا سهوي باشد. مثلا مشاهده مي شود كه برخي پسران با وعده هاي دروغين، دختران فراري را پناه مي دهند و در آنجا خودشان او را به لجن مي كشند و داستان تلخش را همه وقت از صفحه حوادث روزنامه ها مي توان ديد.
"شنيدم گوسفندي را بزرگي _ رهانيد از دهان و دست گرگي
شبانگه كارد در حلقش بماليد _ روان گوسپند از وي بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودي _ چو ديدم عاقبت خود گرگ بودي" (ح31)
5. حكايات متفرقه كه دراين باب بيان شده است:
1.
زاهدي در ميهماني پادشاه، براي اينکه در حق او حسن ظن بيشتري ببرند طعام کمتر خورد و نماز بيشتر کرد. وقتي به منزل آمد خواست مجددا شام بخورد که پسرش گفت اي پدر! در مجلس سلطان چيزي نخوردي؟ گفت در نظر ايشان چيزي نخوردم که بکار آيد.
گفت "نماز را هم قضا کن که چيزي نکردي که بکار آيد" (ح6)
2.
حكايت ديگر درباره احوالات مشايخ است که کرامات آنها در زمان هاي خاصي رخ مي دهد.
- يکي از بزرگان داراي کرامت، موقع وضو گرفتن در کنار حوض آب، ليز خورد و در آب افتاد و به زحمت خود را نجات داد. بعد از نماز يکي از يارانش پرسيد که شما بر روي درياي مغرب راه رفتي و قدمت خيس نشد. چطور شد که در اين حوض کوچک نزديک بود هلاک شويد؟
شيخ گفت نشنيده اي که پيغمبر گفت "لي مع الله وقت لا يسَعُني فيه ملکٌ مقربٌ و لا نبي مرسل. و نگفت علي الدوام. (ح9)
............................
- در همين زمينه از يعقوب پرسيدند که بوي يوسف را در نزديکي ات در کنعان در چاه نشنيدي ولي در مصر حس کردي. (ز مصرش بوي پيراهن شنيدي _ چرا در چاه کنعانش نديدي) . پاسخ داد که:
"بگفت احوال ما برق جهان است __ دمي پيدا و ديگر دم نهان است
گهي بر طارم اعلي نشينيم __ گهي بر پشت پاي خود نبينيم. (ح10)
3.
شبي در بيابان مکه از بي خوابي پاي رفتنم نماند. سر نهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.
گفت: "اي برادر حرم در پيش است و حرامي در پس. اگر رفتي بردي و گر خفتي مردي" (ح12)
4.
درويشي بنا به ضرورت، گليمي از خانه يکي از دوستان بدزديد. گرفتندش و حاکم گفت بايد حد جاري کرد و دستش قطع کرد. صاحب گليم گفت اين مال را براي وقف گذاشته بودم و دزدي از مال وقف قطع دست ندارد. حاکم ، دزد را ملامت کرد که دزدي نکردي الا از خانه چنين ياري؟ گفت اي خداوند! نشنيده اي که گويند "خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب" (ح14)
5.
لقمان را پرسيدند ادب از که آموختي گفت از بي ادبان. هر چه از ايشان در نظرم نا پسند آمد از فعل آن پرهيز کردم. (ح21)
6.
درويشي به مکاني رسيد که صاحب آن کريم النفس بود. اهل فضل و ادب و بلاغت، در صحبتش هر يک بذله و لطيفه اي مي گفتند. درويش تازه از راه رسيد و گرسنه بود. يکي به او گفت تو هم چيزي بگو. گفت من چون ديگران فضل و ادبي ندارم. از من به يک بيت قناعت کنيد:
"من گرسنه در برابرم سفره نان __ همچون عزبم (مرد مجرد) بر در حمام زنان"
ياران دانستند که چقدر گرسنه است. صاحب سفره گفت زماني توقف کن که پرستارانم کوفته بريان مي کنند. درويش گفت :
"کوفته بر سفره من گو مباش __ گرسنه را نان تهي کوفته است" (ح36)
7.
فقيهي به پدر گفت که سخن دلاويز متکلمان در من اثر نميکند چون در آنها عمل نميبينم.
"ترک دنيا به مردم آموزند __ خويشتن سيم و غله اندوزند"
پدر گفت:
" گفت عالم به گوش جان بشنو __ ور نماند بگفتنش کردار
باطل است آنچه مدعي گويد __ خفته را خفته کي کند بيدار"(ح38)