1-

فرض کنید که در کلاس بیست نفره، یک نفر شکم درد گرفته و ناخوش احوال باشد. شما به عنوان همکلاسی این فرد، وقتی به منزل می روید اگر از شما بپرسند که کلاس چه خبر بود، احتمالا خواهیم گفت خبر خاصی نبود. ولی اگر بجای یک نفر، پانزده نفر شکم درد داشته باشند، آنوقت بعید است که شما بگویید خبر خاصی نبود چون ابعاد مشکل در کلاس شما، به آن اندازه بزرگ بوده که شما نتوانید آنرا نادیده بگیرید و احتمالا خواهید گفت که اکثرا شکم درد گرفته بودند.

در هر دو حالت، میزان درد و رنجی که آن فرد اول و هر یک از آن پانزده نفر می بردند، یکسان است ولی واکنش ما به این دو حالت، متفاوت است. بعبارت دیگر، بنظر می رسد زمانیکه یک مشکل، در نگاه ما ابعاد غیر قابل انکاری داشته باشد، ما را به خود جلب کند و به واکنش وادارد در غیر اینصورت، احتمالا بصورت گذرا از کنار آن عبور می کنیم.

2-

از این نکته می خواهم به ماجرا زلزله اخیر اشاره کنم که طی آن، افرادی بی خانمان شدند و ابعاد ماجرا به آن اندازه وسیع بود که همه را با خود درگیر کرد و کمک های فراوانی به سمت آنها گسیل داشت. ولی در همین اطراف خودمان، افراد بی خانمان و گرسنه و بی بهره از بهداشت وجود دارد که سالیان سال است که با همان مشکلاتی روبرو هستند که زلزله زده ها، اخیرا با آن روبرو شده اند ولی همان کسانی که به زلزله زده ها کمک کردند، بصورت گذرا از کنار اینها عبور می کنند و می روند.

البته علت این نیست که کمک کننده ها، سوء نیت دارند؛ بهیچ روی. صرفا خواستم بگویم که بلحاظ روان شناسی اجتماعی، این تفاوت رفتاری در مقابل یک پدیده مشابه، جای سوال دارد که چرا ما اینگونه متفاوت رفتار می کنیم؟

3-

من تحلیل خودم را بیان می کنم و اگر امکاناتش را داشتم، حتما مورد آزمون علمی قرارش می دادم.

من فکر میکنم ما زمانی به سمت همدردی و کمک به دیگران ترغیب می شویم که بتوانیم خود را در حالتی تصور کنیم که گویی خودمان گرفتار آن شده ایم.

بوجود آمدن چنین ادراکی در ما، به دو عامل بستگی دارد. یکی به میزانی که احتمال میدهیم خودمان ممکن است بدان دچار شویم. یکی هم به میزانی که مشکل بوجود آمده برای دیگری، آنقدر دارای اهمیت و ابعاد بزرگ باشد که واقعا نتوانیم بی اعتنا از کنارش عبور کنم و آن مشکل، قابلیت جذب ما به خود را داشته باشد. بر اساس این دو عامل، ما یک ارزیابی درونی و ناخودآگاه انجام می دهیم و اقدام به کمک می کنیم یا نمی کنیم.

ما احتمال زیادی نمی دهیم که به سرنوشت آن بی خانمان گرفتار شویم. بهمین دلیل ما قادر نیستیم آنگونه که باید، خودمان را به جای او قرار دهیم. بهمین دلیل ابعاد مشکل او را آن اندازه بزرگ و با اهمیت ادراک نمی کنیم. بنابراین خودبخود، با بی اعتنایی و بعنوان یک پدیده اجتماعی، از کنارش رد می شویم و رسیدگی به گرسنگی و بهداشت و سرپناه او را وظیفه دیگران و بخصوص وظیفه نهادهای دولتی می دانیم.

اما زلزله و سرطان، بنا به خبرهایی که مرتبا توسط رسانه ها در جامعه می چرخد، از رگ گردن هم به همه ما نزدیک تر است! معلوم است که ما احتمال گرفتار شدن به هر دوی این بلایا را اگر زیاد ندانیم ولی کم هم نمی دانیم. از سویی ابعاد این مشکلات، بقدری بزرگ است که ما نمی توانیم با انکار درونی و بی اعتنایی از کنارشان رد شویم. هم بزرگی ابعاد این بلایا و هم احتمال نزدیکی آن به خودمان، ما را قادر به تصور آن برای خود می کند و این تصور، درد و رنج زیادی در ما ایجاد می کند و ما را آماده می کند که به سمت یاری آنها قدم برداریم.

عامل دوم در تحلیل این رفتار که بدنبال عامل اول رخ می دهد (و نه قبل از آن)، پدیده همرنگی است که بطور عامیانه معنایش جوگیر شدن (به معنای مثبت کلمه) است. یعنی وقتی یک حرکتی در سطح جامعه، یک تکان ایجاد کند و افراد شروع به رفتن به سمت آن کنند، دیگران هم خودبخود تمایل پیدا می کنند که با این موج همراه شوند. بنابراین گسترش کمک های مردمی، بدنبال موجی است که جامعه را تکان داد و افراد را به کام خود کشاند.

4-

این تحلیل، ابدا بمعنی تخفیف کار آن یاری دهندگان نیست. صرفا تلاش می کند که توضیح دهد که چنین رفتارهایی از چه مسیری عبور می کند و به مرحله یاری می رسد.