شب های ورامین _ صادق هدايت

شخصیت های اصلی داستان چهار نفرند. فریدون؛ که دو سال است از سویس  برگشته و در آنجا کشاورزی خوانده و به آباد کردن زمین های موروثی شان در ورامین مشغول شده و به زندگی بعد از مرگ اعتقادی ندارد.

زنش فرنگیس؛ که پابپای فریدون کار می کرد و عاشق هم بودند و از ناراحتی قلبی رنج می برد. او تار میزد وهمیشه یک آهنگ را مي نواخت و فریدون با لذت به آن گوش می داد.

ناخواهری فریدون بنام گلناز؛ که هیجده ساله است و فرنگیس  بدون اینکه فریدون بفهمد به او تار زدن یاد میدهد. چون فریدون عقیده نداشت که او ساز بزند.

نسترن باجی؛ که دایه گلناز است.

اینها شخصیت های داستان اند. حکایت از توصیف دور هم نشستن فریدون و فرنگیس و گلناز و سگ سیاهشان در عمارت آنها شروع می شود که وقتی فرنگیس تار زدنش تمام شد، احساس دردی در قلبش حس کرد و فریدون به او می گفت که زیاد کار نکند و فردا پیش طبیب بروند. فرنگیس هم گفت که هر چه قسمت باشد همان می شود. 

فریدون به او می گوید که دست از این خرافات بردار و این حرف های املی را نزن. فرنگیس او را نصیحت می کند که چرا مثل فرنگی ها منکر همه چیز می شوي و به زندگی بعد از مرگ اعتقادی نداری.

فریدون می گوید که این خرافات عامل خرابی های ماست و چه کسی از آن دنیا آمده که بداند چه خبر است. فرنگیس گفت که من نگرانم که تو با این قلب مهربان و خوش اخلاقی که داری چرا بی اعتقادی. فریدون می گوید که خوبی و بدی ربطی به اینها ندارد. اصلا همه فتنه ها زیر سر  آدم های مذهبی بوده و جنگ های مذهبی زیر سر کشیش ها. فرنگیس می گوید که قلب من گواهی می دهد که زندگی بعد از مرگ وجود دارد.

بعد از دوماه فرنگیس بشدت بیماری قلبی اذیتش کرد و در بستر افتاد و از درد و بیماری به خودش می پیچید و فریدون مثل پروانه گردش می چرخید و دوا و درمانش می کرد.

تا اینکه در آخرین لحظات به صورت فریدون خیره شد و با صدای خفه به او گفت که "من میرم اما آن دنیا هست ....به تو ثابت می کنم".

و نفس آخر راهم کشید و فریدون را داغدار کرد. حال فریدون خراب شد و این حادثه او را داشت از پا در می آورد. از کار هم دست کشید و ساکت در گوشه ای خزید. او را به بیمارستانی در شهر بردند و بعد از مدتی که بهبودی یافت به منزل برگشت. وقتی نسترن باجی او را دید برایش از حوادث عجیبی که رخ داده بود سخن گفت. گفت که سگ مشکی شان مرد و هر شب صدای تاری که فرنگیس می نواخت را می شنوند و کارگرهای باغ هم از ترس رفته اند.

تردیدی بزرگ بر وجودش نشست که یعنی کار فرنگیس است که به او نشان دهد زندگی بعد از مرگ وجود دارد؟ شب را در عمارت باغ گذراند و به خاطرات و حوادث فکر می کرد تا اینکه خوابش گرفت و با صدای تار از خواب پرید. وحشتش گرفته بود. به سمت دالان رفت و ناگهان صدا قطع شد. از سوراخ درب تالار نگاهی به بیرون کرد و دید یک شمعدانی روی میز روشن است و چفت در هم باز بود. صدای دو نفر هم می شنید. تنه اش بی اختیار به  در خورد و با صدای افتادن چوب صدای هولناکی از داخل اتاق آمد و با مشت های گره کرده داخل اتاق شد. مردی با لباس خاکستری و هیکل نتراشیده روی نیمکت والمیده بود و گلناز زیباتر از همیشه با پیراهن خواب، بهت زده ایستاده بود و آن مرد بدون اینکه چیزی بگوید از آنجا بیرون رفت.

فریدون با صدای بلند و وحشتناکی خندید و اینقدر خندید تا کف کرد و روی کف اتاق افتاد. همه گمان می کردند او جنی شده است ولی او دیوانه شده بود.

.....................................

نكته اي كه در داستان بدان اشاره مي شود؛

از بحث های اصلی داستان، خرافات است که در چند جا بدان اشاره می کند و دوتیپ انسان را در مقابل هم قرار می دهد و دیالوگ ساده ای بین  آنها که عاشق هم هستند بوجود می آورد. فرنگیس سخن از "قسمت خود" می کند و فریدون آنرا خرافات می داند. زنش به زندگی بعد ازمرگ ایمان دارد و خواب دیدن را یکی ازدلایل آن ذکر میکند ولی فریدون این استدلال را کافی نمیداند. 

اما فرنگیس نکته جالبی می گوید و آن اینکه "قلبم گواهی میدهد که بجز این دنیا چیز دیگری هم هست."

 جایی می خواندم که وقتی ادله تایید کننده چیزی با ادله رد کننده آن برابر باشد در آنجا جایی است که "ایمان" می آوریم و ایمان آوردن بستگی به میزان به دل نشستن آن چیز دارد. کسی که ایمان می  آورد نمیتواند کسی را اجبار به پذیرش سخن خود کند. آن موضوع برای خودش قابل پذیرش و اعتناست ولی برای دیگران حجت نیست. 

این است که آن زن از ارائه دلیل باز می ماند ولی دلش به آن گواهی می دهد و در درون ایمان به آن دارد. ممکن است کسی در درون هم نتواند به آن قائل شود همانگونه که برای فریدون رخ داد.


از نمونه هاي ديگر خرافات، افكار نسترن باجي و باغبان ها است كه صداي تار زدن را بدون اينكه واكاوي كنند كه از كجا مي آيد منتسب به روح فرنگيس قلمداد كردند و فريدون بعنوان يك فردي كه ناگهان دچار ترديد مي شود موضوع را مي شكافد  و پي به علت صدا مي برد.


مهر ماه 90


لب لباب "زني كه مردش را گم كرد" از صادق هدايت

لب لباب "زني كه مردش را گم كرد" از صادق هدايت


از داستان هاي زيباي صادق هدايت است. شخصيت اصلي داستان، زني 16 ساله است بنام زرين كلاه. دو خوار بزرگتر دارد و موقع تولدش مادرش مريض مي شود و دو ماه در بستر مي افتد و پدرش هم قبل از تولدش مي ميرد. بهمين علت مادرش هميشه او را سرزنش ميكند كه تو سر پدرت را خوردي و او را بد قدم مي دانست.

زرين كلاه با مادر و خواهر هايش، در باغ هاي انگور در "الويز شهريار" كار مي كردند و موسم انگور چيني، موقعي كه 14 سال داشت، عاشق "گل ببو" مي شود. گل ببو كارگر تازه واردي است كه از مازندران آمده بود و صندوق هاي انگور را بارگيري مي كرد. همينكه زرين كلاه، اندام ورزيده، گردن كلفت، لب هاي سرخ، موي بور، بازوي سفيد او و مخصوصا چالاكي اش در در جابجايي بار هاي سنگين را ديد، خودش را باخت.

موقع كار، نگاه به نگاه گل ببو مي شد و كم كم .....................

ادامه نوشته

چكيده كتاب "سايه مغول"_صادق هدايت

سايه مغول:     (صادق هدايت: تهران:1310)


مغول ها حمله كرده اند و شاهرخ به منزل مي رود و گلشاد، نامزدش را لخت مادرزاد در بغل يك مغول مي بيند كه دارد دست و پا ميزند و كمك مي طلبد.

شاهرخ شمشيرش را كشيد كه حمله كند ولي ناگهان يك مغول ديگر از پشت سر غافلگيرش كرد و دستش را گرفت و با طناب او را بستند. جلوي چشمان شاهرخ، شمشير را در چشمان گلشاد فروكردند و گوش و بيني اش را بريدند و  وحشيانه مي خنديدند و نهايتا شكمش را با شمشير دريدند و غرق در خونش كردند.

خواستند شاهرخ را بكشند كه............

ادامه نوشته

چكيده داستان "داش آكل" _صادق هدايت

داش آكل _ از صادق هدايت

 

از زيباترين داستان هاي صادق هدايت است. فيلمش را نيز مسعود كيميايي ساخته است ولي با اندكي اختلاف با اصل داستان. خود داستان، چيز ديگري است.

شخصيت اصلي آن يكي از لوطي هاي شهر بنام "داش آكُل است. مردي سي و پنج ساله، تنومند، بد سيما، با قيافه اي كه به خاطر زخم هاي قمه كه در دعواها روي صورتش نقش بسته بود و گوشتي شده بودند به حات زشتي در آمده ولي هر كس با او همكلام مي شد و يا داستان جوانمردي هايش را مي شنيد شيفته اش مي شد.

پدرش از ملاكين بزرگ فانوس بود و دارايي اش را بعد از مرگ به دردانه پسرش بخشيده بود. ولي داش آكل به پول و مال دنيا ارزشي نمي گذاشت و زندگي اش را به جوانمردي و بزرگ منشي مي گذرانيد و همه دارايي اش را به مردم تنگدست بذل و بخشش مي كرد. با مردم مهربان بود. همه از او خوششان مي آمد.

عرق دو آتشه مي نوشيد و سر چهار راه ها نعره مي كشيد.
در شهر، رقيبي بنام "كاكا رستم" داشت كه .............

ادامه نوشته

خلاصه كتاب "مرده خورها" _ صادق هدايت

مرده خورها_ 12 آبان _1309


داستان با متلك گويي و گفتگوي چند شخصيت در يك اتاق شروع مي شود. "مش رجب"، صاحب خانه، سكته كرده است و خيال مي كنند مرده است. زن اولش "منيژه" است كه به او "منيجه" مي گويند و يك پسر از حاجي داشت و زن دومش "نرگس" است كه در جواني زن مشدي شد و 3 تا بچه برايش آورد.


زن اول به "آشيخ علي" پول مي دهد تا خودش مراسم كفن و دفن مشدي رجب را انجام دهد. هيچيك از زنان او هم به مراسم نمي روند. زن اول كه سن و سال بالايي دارد اولش شروع به گريه الكي و غش كردن مي كند و از خوبي هاي مشدي ميگويد و و زن دوم هم مشغول رسيدن به امورات منزل و چند تا مهمان حاضر در اتاق است.


نرگس به منيجه مي گه كه .................

ادامه نوشته

خلاصه كتاب آبجي خانم _صادق هدايت

(اين مطلب را قبلا به شكلي ديگر نوشته بودم ولي بعلت اينكه كلا بازنويسي شد مجددا آنرا در اينجا مي آورم)



دو خواهرند بنام هاي آبجي خانم  و ماهرخ. پدرشان بناست. ماهرخ دختري 15 ساله، سفيد، با بيني كوچك، موهاي خرمايي، چشم هاي گيرا و در كل زيبا بود و مورد توجه پدر و مادرش.

از همان  15 سالگي براي خدمتكاري به روستاي ديگري مي رود و هر 15 روز يكبار براي ديدن خانواده مي آيد.


اما آبجي خانم دختري 22 ساله، لاغر، گندمگون، با لب هاي كلفت، موهاي مشكي و روي هم رفته زشت بود و از بچگي، ايرادي و نساز بود و بر عكس خواهرش بود. مادرش در جلوي جمع سركوفتش ميزد كه "دختري كه نه مال دارد ، نه جمال دارد نه كمال، كدام بيچاره است كه او را بگيرد." از پنج سالگي شنيده بود كه زشت است و كسي او را نمي گيرد.


وقتي خودش را از خوشي هاي دنيا بي بهره ديد مي خواست به زور نماز و طاعت، اقلا مال دنياي ديگر را در يابد. در همه روضه ها حاضر بود و در صدر مي نشست و شيون و زاري مي كرد. اول صبح، همه را براي نماز بيدار مي كرد و .................

ادامه نوشته

زنده بگور: از صادق هدايت

زنده بگور: از صادق هدايت                        پاريس: 11 اسفند 1308


درباره مردي است كه دليل و منطق محكمي براي زندگي كردن ندارد و حس ميكند كه دل مرده اي است كه فقط زنده است و خودش را "زنده بگور" مي بيند.


 صحنه هاي داستان در پاريس اتفاق مي افتند. مرد داستان يك دوست دختر دارد و در آخرين قراري كه با آن دختر مي گذارد تصميم مي گيرد كه از او و همه دلبستگي هايش رها شود. بي اختيار به قبرستان ميرود. مي گويد " به مرده هايي كه تن آنها زير خاك از هم پاشيده شده بود رشك مي بردم............

ادامه نوشته