نگاهی گذرا به خیام
بیست و هشت اردیبهشت، روز بزرگداشت خیام است؛ به همین بهانه، چند موضوع که در اشعار ایشان به نظرم می رسد را در حد فهم اشاره میکنم:
1- مرگ و زندگی:
بر خلاف مولوی که با مرگ عشقبازی می کرد، خیام مرگ را شبیخون می دانست. یک حمله غافلگیر کننده، یک تعقیب و گریز اجل با عمر، فرو آمدن خانه بر سر ما؛ اینها همه تعابیر او درباره مرگ است.
بنابراین توصیه می کند که با چنین سرانجامی، "بربای نصیب خویش کِت بربایند"
اما مولوی بر این باور بود که این جهان را آزمودیم و مابقی تکرار مکررات است؛ چه بهتر که به آن جهان رویم و آنجا را ببینیم:
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم - دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم - زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
حتی این جهان را کوی عزا می نامد و آن جهان را به عروسی تشبیه میکند.
اما خیام، دقیقا بر عکس است. معتقد است که در بهره گیری از دنیا، وقت را تلف نکنید؛ چون در چشم برهم زدنی، عمر به سر می رسد؛ تا وقت به پایان نرسیده، سهم خود را از خوشی ها و لذت های جهان برگیرید. حیف است خود را با غم و غصه مشغول کنید و خوشی ها و خوبی ها را تجربه نکنید.
چون طوطیان سبز، به پر و به بال نغز- شکرستان شویم و به شکرستان رویم (مولوی)
می در کف و زلف دلبری گیر که زود - هم بگذرد و نماند این روزی چند (خیام)
2-
خیام به مرگ و روی "در خاک رفتن" توجه خاصی دارد؛ ایشان روی این مفهوم، تاکید زیادی دارد.
من اطمینان ندارم ولی برداشت شخصی من این است که در نگاه وی به مرگ، نوعی خوف نسبت به دفن شدن آدمی نهفته باشد؛ و به همین دلیل، بعنوان یک واکنش دفاعی و تسکین دهنده، شادخوار بودن را مثل پتکی بر سر این مفهوم خوفناک می کوبد.بنظر می رسد تعمدا میخواهد انتقام آن صحنه خوفناک را با شادکامی این جهانی بگیرد. .
3-دست نیافتنی بودن حقیقت
نصیب ما در این جهان، دست یافتن به حقیقت نیست. ما نهایتا به درکی متناسب با فهم خود میرسیم و هیچگاه حقیقت زندگی را نخواهیم فهمید و همه عقلا، هر یک "گفتند فسانه ای و در خاک شدند".
هر کس سخنی از سر سودا گفتند - زان روی که هست، کس نمیداند گفت
4- نسبت اندیشه خیام با شرع
تا آنجا که من می فهمم، اگر نگوییم که خیام به شریعت بی اعتناست، ولی دستکم می توان گفت که مراعات آنرا نمی کند. شراب خوردن، ساختن بهشت بر روی همین زمین با می و انگبین و حوری زمینی، ناباوری به بهشت و جهنم، ناباوری به قیامت، در بسیاری از ابیات او به چشم می خورد. آنهم به صراحت!
برخی البته ممکن است تلاش کنند همه این تعابیر را سمبلیک قلمداد کنند؛ ولی بعید می دانم تلاش آنها قرین توفیق باشد. تقریبا قریب به اتفاق مواردی که در این ابیات دیدم، سخن از شراب واقعی است نه سمبلیک. تعبیر کردن آنها به صورت سمبلیک، به نظر می رسد که بیت را بی معنا می کند.
خیام در خصوص بهشت و جهنم، دنیای نقد را به بهشت و جهنم نسیه نمی دهد بر این باور بود که وقتی کسی از آنجا نیامده که خبر از بود و نبود آن به ما بدهد، چرا به امید چیزی که شاهد دنیوی بر آن نداریم، اینجا را از دست بدهیم و لذت اینجا را نبریم؟! حتی می گوید اگر در فصل بهار، "بتی حور سرشت"، یک ساغر می به من دهد، به من بگو "سگ"، اگر اسم بهشت بیاورم.
علی ابن ابیطالب، در مقابل این اندیشه، معتقد است که گرچه کسی از بهشت و جهنم نیامده و همه این حرفها، صرفا ادعای ادیان است، ولی ما ریسک نمی کنیم؛ اگر واقعا بهشت و جهنمی بود، آنگاه ضرر نکرده ایم و اگر نبود که هیچ! اما خیام نمی گوید که اگر بهشت و جهنم نبود، هیچ!
او می گوید بخاطر چیزی که دلیلی برایش نداریم، چرا باید خود را از این خوشی منع کنیم؟! معلوم است که این باور، در مقابل اندیشه جاری مذهبی قرار دارد.
5- نکته دیگر، نگاه وجود شناختی خیام به زندگی انسان است. یک رباعی در این خصوص هست که بنظرم مشخصا دیدگاه او را بیان می کند. در آنجا می گوید که اگر بخواهیم توصیف و مثالی از آمدن و رفتن انسان ها در این عالم بیان کنیم، مثل این است که یک مگسی آمد و رفت. در همین حد؛ مثل یک قطره ای که در آب افتاد؛ مثل یک ذره خاک که روی زمین افتاد و با زمین یکی شد.
همین و چیزی بیش از این نیست! بنظر می رسد خیام معتقد است که ما شان و اعتباری بیشتر از این در عالم نداریم. همانطور که یک مگس آمد و رفت، ما هم دقیقا مثل همان هستیم؛ فقط زبان مان دراز است و عقل مان پاره سنگ بر می دارد و فکر می کنیم تافته جدابافته هستیم و همه این هستی برای ما آفریده شده و توهم بزرگی و خاص بودن در این عالم را داریم.
یک قطره آب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
اما نکته پایانی اینکه از نگاه خیام، فردی که سه چیز در دنیا دارد، آدم خوشبختی است که باید قدر آن را بنداند و تا می تواند شادمان زندگی کند: گرسنه نماند، آواره خیابان ها نشود، آقای خودش باشد و نوکر و ارباب دیگران نباشد.
در دهر هر آن که نیم نانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد