زنده بگور: از صادق هدايت                        پاريس: 11 اسفند 1308


درباره مردي است كه دليل و منطق محكمي براي زندگي كردن ندارد و حس ميكند كه دل مرده اي است كه فقط زنده است و خودش را "زنده بگور" مي بيند.


 صحنه هاي داستان در پاريس اتفاق مي افتند. مرد داستان يك دوست دختر دارد و در آخرين قراري كه با آن دختر مي گذارد تصميم مي گيرد كه از او و همه دلبستگي هايش رها شود. بي اختيار به قبرستان ميرود. مي گويد " به مرده هايي كه تن آنها زير خاك از هم پاشيده شده بود رشك مي بردم..... به نظرم مي آمد كه مرگ يك خوشبختي و يك نعمتي است كه به آساني به كسي نمي دهند."


صحنه هاي بچگي خود را به ياد مي آورد و مي پرسد كه آيا آنوقت خوشبخت بوده است؟ و مي گويد :"نه؛ چه اشتباه بزرگي! همه گمان مي كنند بچه خوشبخت است".


مدتي خودش را به روش هاي مختلف ناخوش مي كند تا وانمود كند بطور طبيعي مرده است. مثلا در زمستان با آب سرد حمام مي كند و خودش را در جلوي باد سرد قرار مي دهد تا از سرما بميرد ولي روز بعد باز هم حالش خوب است. "سيانور دو پتاسيم"  ميخورد ولي اثر نكرد. مي گويد "نمي دانم چرا مرگ ناز مي كرد؟ ..... به كسي كه دستش از همه جا كوتاه شود مي گويند برو سرت را بگذار بمير. اما وقتي كه مرگ هم آدم را نمي خواهد......"


 در ابتدا برايش مهم بوده كه قضاوت ديگران درباره اش چه خواهد بود و دوست نداشت بگويند خود كشي كرده است و  "چون در نزد همه مردم، خودكشي يك كار عجيب و غريبي است مي خواستم خودم را سخت ناخوش بكنم .... تا بگويند ناخوش شد و مرد ." ولي در پايان داستان مي گويد كه قضاوت آنها مهم نيست و آنها به من مي خندند و نمي دانند كه من بيشتر به آنها مي خندم.


نهايتا ياس او به اوج مي رسد و احساس مي كند كه مرده اي متحرك بيش نيست. مي گويد " ديگر به مرده ها حسادت نمي ورزم، من هم از دنياي آنها به شمار مي آيم. من هم با آنها هستم، يك زنده بگور هستم...."

احساساتش را روي كاغذ مي نويسد و در كشو ميزش مي گذارد. ولي خود او در رختخواب افتاده نفس كشيدن از يادش رفته بود.

پايان داستان.

...............................................................................

.....................................................................................

توضيحي كوتاه درباره داستان


در ابتداي داستان، ريشه شكل گيري اين انديشه هاي را مي گويد. "اين انديشه ها، اين احساسات نتيجه يك دوره زندگاني من است، نتيجه طرز زندگي، افكار موروثي، آنچه ديده، شنيده، خوانده، حس كرده يا سنجيده ام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته."


به نظر من اين جملات يك مفهوم روانشناختي مهم را به ما مي دهد و  آن اينكه هر عملي كه انسان در زمان حال انجام مي دهد ساخته و پرداخته تك تك اتفاقاتي است كه از كودكي تا آن لحظه براي فرد رخ داده است و بخش مهمي از آن هم موروثي است و جبري. اين احساسات نتيجه يك دوره زندگي اوست. اين است كه نبايد افراد را زود محكوم كنيم. زندگي و افكار موروثي و ديده ها و شنيده ها و كثيري از جبريات زمانه او را بدان مرحله رسانده است و به نظر مي رسد اين احوالات و داستان، شرح حال و درون مايه افكار و درون خود صادق هدايت هم باشد.


اسفند 1389