باب سوم: در فضيلت قناعت

-    در اين باب سعدي چند نوع قناعت را مورد اشاره قرار مي دهد كه عبارتند از قناعت در معامله، قناعت در خوردن، قناعت در داشته ها و مال دنيا.
-    همچنین گزاره هاي توصيفي درباره وضعيت قناعت در آدميان بيان مي كند و توصيه به قناعت مي كند. در پاره ای از حكايات، آفات قانع نبودن در هر امري را متذکر می شود و گاه از حسن قانع بودن مي گويد.

1-    قناعت در معامله

 فردي در بازار بزازان (پارچه فروشان) ندا داد كه "اي خداوندان نعمت! اگر شما را انصاف بودي و ما را قناعت، رسم سوال از جهان برخاستي."
 چانه زدن ها و قيمت پرسيدن ها براي اين است كه نه ما قانعيم و نه فروشندگان منصف. (ح1)


1.    آفات قانع نبودن:

طبيبي در عهد رسول(ص)، مشتري نداشت و نزد رسول شکوه می کند. ايشان به او مي گويد در اينجا تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوز اشتها باقي بود كه دست از طعام بردارند. حكيم گفت كه"اين است موجب تندرستي" (ح4)
 البته در اين حكايت از مردمان عهد رسول نام مي برد در حاليكه آنها مشتي شكم دريده جاهل بودند و معلوم نيست منظور سعدي كدام رسول است!
حكيم عرب به اردشير بابك مي گويد كه براي طعام خوردن صد درم سنگ كفايتست. اينقدر تو را بر پاي دارد و بيشتر از آن، تو حمال آن هستي. (ح5)
دو اميرزاده است كه يكي عالم شد و ديگري حاكم. دومي به ديده  حقارت در برادر مي نگريست. عالم در پاسخ به اين رفتار برادرش می گوید که من ميراث دار پيغمبرانم و تو وارث فرعون و هامان. و اين يك مزيت دارد و اين است كه من توان مردم آزاري ندارم ولي تو آبستن ستم كاري هستي.
 "كجا خود شكر اين نعمت گزارم _ كه زور مردم آزاري ندارم" (ح2)

يكي از علما كه عيالش بسيار و درآمدش اندك بود به يكي از بزرگان كه در حق او ارادت داشت رو مي زند كه كمكش كند. آن فرد با دلخوری درونی، اندكي جيره روزانه به او داد ولي در عوض از ارادتش به درويش بسيار كاسته شد. درويش گفت "نانم افزود و آبرويم كاست _  بينوايي به از مذلتِ خواست" (ح10)

قانع نبودن به داشته ها و درخواست مال از مردم باعث مي شود كه ارادت پيشين از بين برود و هر وقت آدم را ببينند بگويند نكند باز هم بخواهد از ما پولي بگيرد. اين از نكات ظريف مردم شناسي است.

آفت ديگر قانع نبودن و زياده خواهي اين است كه ممكن است باعث مرگ آدمي شود.

 درويشي از موسي مي خواهد كه دعايي براي بهبود وضع مالي اش كند. بعد از مدتي، موسی دید كه آن فرد بخاطر مستي و عربده كشي، كسي را كشته و مي خواهند قصاصش كنند. موسي در آن لحظه بخاطر اشتباه و جسارتش استغفار كرد.

سعدي در اينجا  بيت شيريني مي گويد:
 "گربه مسكين اگر پر داشتي _تحم گنجشك از زمين برداشتي"
 و  "مور همان به كه نباشد پرش"
 نظر سعدي ظاهرا اين است كه فقر آن مرد بي حكمت نبود. (ح14)

-     اين حكايت (ح14)  يك نتيجه مهم ديگري هم دارد و اين است كه رشد هر چيزي در عالم بايد از مسير طبيعي انجام شود نه دوپينگي. اين خيلي نكته عميقي است. لطف كردن به يك گدا در اين نيست كه يكدفعه مقدار زيادي پول در جيبش بريزي تا فقرش يكباره به تنعم تبديل شود. بلكه بايد مسيري برايش درست كردكه خودش متنعم شود و ارزش آن مال و تنعم را بداند.
نبايد مسير طبيعي امور عالم را بر هم زد. تورم آني نتيجه اش خالي شدن آني است. اين نكته در حكايت (4)  باب اول نيز به بياني ديگر ذكر شده است. حكايت مربوط به فرزند يك راهزن كه وزير دربار او را از مرگ نجات مي دهد ولي بعد از مدتي آن راهزن زاده، وزير را مي كشد و بر جاي پدر مي نشيند و سعدي از زبان شاه مي گويد "گرگ زاده عاقبت گرگ شود_گرچه با آدمي بزرگ شود".
    آدمي كه قانع نيست ذهن مشوش و پريشاني پيدا مي كند.

سعدي از شبي در حضور بازرگاني در كيش مي گويد كه مال و اموال خويش را يك به يك براي سعدي بر شمرد و بعد هم گفت "قصد سفر به اسكندريه دارم" و بعد گفت يك كار ديگر دارم كه اگر انجام شود بقيه عمر را در دكانم كار مي كنم. و آن كار عبارت بود از بردن گوگرد پارسي به چين و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه حلبي به يمن و برد يماني به پارس. پس از اينهمه خواب و خيالهاي طولاني ديدن، گفت اي سعدي تو هم سخني بگوي.
 سعدي خيلي كوتاه به او بيت شيريني مي گويد :
" آن شنيدستي كه در اقصاي غور (اطراف شهر غور) _ بارسالاري بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنيا دوست را _  يا قناعت پر كند يا خاك گور"  (ح21)

    حكايت ديگر كه فكر مي كنم طولاني ترين حكايت در گلستان سعدي است در مورد يك مرد جوان است كه از سختي دوران به تنگ آمده است و از پدرش اجازه سفر مي خواهد تا شايد در سفر به قوت بازو به خوشي برسد.  پدرش او را به قناعت دعوت مي كند و دو نكته به او مي گويد.
 اول اينكه  "اگر به هر سر موئيت صد خرد باشد _ خرد بكار نيايد چو بخت بد باشد"
دوم به او مي گويد كه اگرچه سفر منافع فراوان دارد ولي اين منفعت براي 5 گروه وجود دارد و در مورد همگان اين سخن گفته نشده است. اين پنچ گروه عبارتند از:
اول: بازرگانان كه نعمت و مكنت دارند؛
دوم: عالمي كه به قدرت منطق و فصاحت هر جا رود او را اكرام كنند؛
 سوم: خوبرويي كه هر جا رود همه به او ميل دارند و "روي زيبا مرهم دلهاي خسته است و كليد درهاي بسته"؛
 چهارم: خوش آوازي كه به حنجره داوودي دل مشتاقان را صيد مي كند؛
 پنجم: كسي كه پيشه و حرفه اي دارد؛
پدرش گفت كه اين موارد سبب راحتي خيال در سفر است و الا به خيال باطل سفر مي كني.
آن جوان كه به زور و بازويش مي نازيد  گوش نگرفت و گفت كه بايد سراغ رزق رفت و نبايد از بلايا كناره گرفت و "درويش هر كجا كه سر آيد سراي اوست".
 اين بگفت و راهي شد و به كنار آبي رسيد كه جمعيتي ‌آماده سفر با كشتي بودند و او مي خواست با التماس و زبان بازي همراه آنها شود كه ملوان كشتي با تمسخر به  او خنديد و گفت بايد پول داشته باشي تا بتواني همراه ما شوي. جوان ناراحت شد و كشتي راه افتاد و فرياد كشيد كه حاضرم لباسم را بدهم.  ملوان طمع كرد و برگشت. وقتي جوان به ملوان رسيد او را حسابي زد و ناچار شدند با او مدارا كنند و او را ببرند.
 به جايي رسيدند و ملوان گفت كشتي مشكل دارد و بايد كسي لنگر آنرا بگيرد و به جايي ببندد و جوان مغرور براي انجام آن از كشتي پياده شد ولي آنها او را فريفتند و تنها در آنجا رهايش كردند و فرار كردند.
 دو روزي در آنجا به سختي گذشت و به آب افتاد و بعد از يكروز به گوشه اي رها شد. سر در بيابان نهاد و به جايي رسيد كه آب مي فروختند و چون با زبان خوش به او آب ندادند به زور متوسل شد. همه بر سرش ريختد و كتك مفصلي خورد.
ناچار بدنبال كارواني افتاد و در راه، آنان به او شك كردند كه نكند همدست دزدان است.شب هنگام كه او در خواب بود رهايش كردند و گريختند. تشنه و گرسنه و درمانده بود كه شاهزاده اي هنگام شكار او را ديد و شرح حال او را شنيد. كمكش كرد و او را به شهر خود برگرداند. پدر خوشحال شد و گفت "اي پسر  نگفتمت هنگام رفتن كه تهي دستان را دست دليري بسته است و پنجه شيري شكسته"
پسر گفت كه براي گنج بايد رنج برد. پدر گفت اينبار شانس  آوردي و نجات يافتي  و درباره شانس حكايتي نقل مي كند:
ميگويد پادشاهي نگين انگشترش را در ميدان شهر گذاشت و گفت هر كس تيري از آن بدر كند آن انگشتر از آن اوست. چهارصد نفر تيرانداز ماهر نتوانستند و كودكي در آن اطراف با تير و كمان بازي مي كرد كه باد صبا تيرش را در آن حلقه انداخت و نگين را برد. پسر تير و كمان را بسوخت. گفتند چرا كردي؟ "گفت تا رونق نخستين بر جاي ماند". (ح27)


2.    محاسن قناعت داشتن
    از محاسن قناعت، بلند طبعي و بلند منشي است:
زيباترين حكايت سعدي در اين زمينه، داستان پيرمردي است كه بر خلاف همگان كه بر سفره حاتم طايي جمع مي شدند، او به خاركني  اشتغال داشت. حاتم او را ديد و گفت همگان بر سر سفره حاتم جمع اند. تو چرا نروي؟  گفت:
 "هر كه نان از عمل خويش خورد _ منت حاتم طايي نبرد" (ح13)

3.    توصيه به قناعت:

    پسري پرخور مي گويد "به سيري مُردن به كه گرسنگي بردن". پدرش گفت "كلوا و اشربو و لاتسرفو" . در همين حكايت سعدي نقل مي كند كه "رنجوري را گفتند دلت چه مي خواهد؟ گفت آنكه دلم چيزي نخواهد" (ح7)

    فقيري بود كه در آتش فقر مي سوخت و كسي او را به رفتن پيش فردي كريم و بزرگوار در آن شهر ترغيب كرد. فقير گفت " خاموش! كه در پسي مردن به كه حاجت پيش كسي بردن" (ح3)

    در وضعيت تنگدستي و سختي بودم و پايم برهنه بود كه به مسجد جامع رفتم و در آنجا ديدم كسي را كه پاي نداشت. سپاس نعمت بجاي آوردم و بر بي كفشي صبر كردم.

"وانكه را دستگاه و قوت نيست _ شلغم پخته مرغ بريان است"
و ( اينجانب جسارتاً در ادامه اضافه مي كنم كه:
 "اين منم كه كيسه ام خالي است _ نزد من گاري اي چو پيكان است!") (ح18)
    در حكايت نهم از زخم خورده اي در جنگ مي گويد كه حاضر نيست پيش بازرگاني بخيل براي نوش دارو برود و مي گويد "خواستن از او زهر كشنده است"
 "اگر حنظل (ميوه اي تلخ) خوري از دست خوشخوي _ به از شيريني از دست ترشروي" (ح9)

     در حكايت يازدهم از امتناع كردن يك درويش به درخواست كمك از فردي ترشروي اشاره مي كند و مي گويد "عطايش را به لقايش بخشيدم" (ح11)


4.    حكايات متفرقه ها

    دو درويش با هم در سفر بودند. يکي از آنها ضعيف و کم غذا بود و ديگري قوي و پر غذا. در شهري به جاسوسي متهم شدند و دو هفته در زندان بودند تا اينکه تبرئه شدند. وقتي آزاد شدند آن ضعيف، سالم بود و آن قوی، به حالت زار در آمده بود. حکيمي گفت آن ضعيف عادت داشت به اين وضعيت و بهمين علت جان سالم بدر برد. (ح6)

    اعرابي اي حکايت مي کرد که در بيابان راه گم کرده و در حال گرسنگي و هلاک بود که کيسه اي مرواريد يافت و گمان کرد گندم بريانست و وقتي ديد مرواريد است باز اوقاتش تلخ شد و نوميد گرديد. (ح15)

در همين زمينه از مسافري گمشده در بيابان مي گويد که در برش درم داشت ولي غذايش تمام شده بود و از گرسنگي و تشنگي هلاک شده بود. در کنار جسدش ديدند که بر خاک نوشته بود :
" در بيابان فقير سوخته را __ شلغم پخته به که نقره خام" (ح17)

    سلطاني در شکار، هنگام شب در نزديکي منزل دهقاني چادر زد. دهقان متوجه حضورش شد و به پیشوازش رفت و گفت "قدر بلند سلطان نازل نشدي و ليکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد". سلطان از سخن او خوشش آمد و شب را ميهمان او شدند و صبحدم خلقت و نعمتش بخشيد.
 دهقان در رکاب سلطان قدمي مي رفت و مي گفت:
"ز قدر و شوکت سلطان نگشت چيزي کم __ از التفات به مهمان سراي دهقاني
کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسيد __ که سايه بر سرش انداخت چون تو سلطاني" (ح19)

    صيادي ضعيف يک ماهي قوي صيد کرد ولي توان گرفتن آن را نداشت و از دستش گريخت و برفت. ديگر صيادان ملامتش کردند که چنين صيد خوبي را نتوانستي نگاه داري. گفت "مرا روزي نبود و ماهي را همچنان روزي مانده بود. صياد بي روزي در دجله نگيرد و ماهي بي اجل بر خشکي نميرد." (ح23)

در همين زمينه ميگويد که دست و پا بسته اي، هزار پايي بکشت. صاحبدلي گفت با هزار پايي که داشت چون اجلش فرا رسيد از بيدست و پايي گريختن نتوانست. (ح24)
پايان