چكيده كتاب "سايه مغول"_صادق هدايت
سايه مغول: (صادق هدايت: تهران:1310)
مغول ها حمله كرده اند و شاهرخ به منزل مي رود و گلشاد، نامزدش را لخت مادرزاد در بغل يك مغول مي بيند كه دارد دست و پا ميزند و كمك مي طلبد.
شاهرخ شمشيرش را كشيد كه حمله كند ولي ناگهان يك مغول ديگر از پشت سر غافلگيرش كرد و دستش را گرفت و با طناب او را بستند. جلوي چشمان شاهرخ، شمشير را در چشمان گلشاد فروكردند و گوش و بيني اش را بريدند و وحشيانه مي خنديدند و نهايتا شكمش را با شمشير دريدند و غرق در خونش كردند.
خواستند شاهرخ را بكشند كه چهار نفر سررسيدند و مغولها از پنجره به كوچه گريختند. در ميان آنها، پسرخاله و برادر گلشاد هم بود و صحنه را ديدند. شاهرخ تن عريان خون آلوده گلشاد را پوشاند و تصميم به انتقام گرفت.
شش نفر سواره تهيه كرد و در مسير سركرده آن مغولها كه براي سركشي به شهر مي رفت كمين كردند و به آنها حمله ور شدند.
بازوي شاهرخ بريده شد و او با دست ديگرش، خنجري كه از پدرش به ارث برده بود را كشيد و در شكم آن مغول فرو برد و كشت. اسب شاهرخ رم كرد و او را از آنجا برد و در جنگلي به زمين افتاد.
تا پنج شبانه روز در جنگل با دستي خونين كه با پارچه پيرهنش بسته بودش، سرگردان بود و خبري از رفقايش نداشت.
ولي او راضي بود كه انتقامش را گرفته بود. با مرگ آنچنيني گلشاد كه نتوانسته بود كاري برايش بكند زندگي برايش تمام شده بود.
"همانقدري كه از دستش بر مي آمد از آن بيگانه ها، بيگانه اي كه براي دزدي، درندگي و كشتار آمده بود، از آنها كشت. او پيش وجدان خودش سرافراز بود."
به درختي تكيه داد. بدنش از بس خون از دست داده بود سست شده بود و چشمانش سو سو مي ديد. همه صحنه ها جلوي چشمش مي آمد. روزهايي كه با گلشاد در شاليزار بودند و قايمكي همديگر را مي بوسيدند را بياد مي آورد.
و "برق چشمانش، ابروهاي كماني او، گونه هاي سرخ، اندام ورزيده و زيباي او كه از پشت جامه ابريشمي گاه گاهي نمايان مي شد " بريش مجسم مي شد.
آن مردكه مغول با خنده ترسناكش را بياد مي آورد و تن شكنجه شده و تكه تكه گلشاد را.
ناگهان دست چپش افتاد و لبخند دردناكي روي لبهايش پديدار شد. "تكان سختي خورد و خواست سرش را بيرن بياورد ولي در شكم درخت مانده بود. با لبخند خوشبخت چشم هايش را بست."
بهار سال بعد كه دونفر مازندراني تبر بدوش از آنجا مي گذشتند متوجه جسد او شدند. با ترس نزديكش رفتند و با تبر، خنجرش را برداشتند و در حاليكه ترسيده بودند آنجا را ترك كردند. پير مرد دست جوان را كشيد و گفت: برويم. اين مغوليه!
...................................................................................................
شرحي كوتاه بر داستان:
1. در آغاز داستان، يك پيشگويي از كتاب "بهمن يشت 2_24" مي آورد كه در آنجا از هجوم قومي از نژاد خشم، با موي پريشان مي گويد كه ايران را ويران مي كند و ميهن و مردانگي و كيش و راستي و شادي و همه چيز را ويران مي كند و با درندگي و ستمگري فرمانروايي مي كند.
2. داستان ، برشي از گوشه اي كوچك از جناياتي است كه يورش مغول در ايران كرد. شخصيت هاي داستان نماينده همه جامعه ايران است و بلايي كه سر همه آنها رفته است. هدايت مشتي را نمونه خروار به تصوير كشيده است.
"اين طبيعت دلربا و مكار، پر از دام و شكنجه كه از هر سو، او (شاهرخ) را احاطه كرده بود."
و نيز درباره شاهرخ كه در جنگلي موحش و وحشي گرفتار شده است مي گويد:"با لحن خيلي سختي به اهريمن بد گفت. به تمام طبيعت نفرين فرستاد. اين طبيعت مكار و آب زيركاه كه اين بلاها را بوجود آورده است، اين همه ناخوشيها، طاعون، وبا، خوره ... مغول."
4. اين داستان به نوعي بيان خشم و نفرين قوم مظلوم و به تاراج رفته ايران در حمله مغول است بر ضد طبيعت و زندگي. در داستان، در برخي جاها، هدايت بجاي شاهرخ و بعنوان يك ناظر، خشم خود را با نثار كلماتي چون "مردكه مغول"، "جانور خونخوار"، "داراي لهجه كثيف" به آن مغول ها ابراز مي كند.
مثلا موقعي كه شاهرخ در جنگل سرگردان است چنين مي گويد كه "چه اهميتي دارد اگر ببر او را بدرد؟ ... خيلي بهتر است تا دوباره آن چهره هاي پست درنده، آن جانوران خونخوار را ببيند. لهجه كثيف آنها را بشنود"
فروردين 1390