باب پنجم: در عشق و جواني


به نظرم در اين باب دو موضوع بطور برجسته مورد اشاره قرار گرفته است.
نخست يك سري نكات روانشناختي درباره عشق است و دوم اينكه اشاره به همجنس بازي در مردان مي كند.
اين موضوع در ادبيات ما فراوان ديده مي شود و که نشان میدهد امری شایع بين مردان بوده است. ايرج ميرزا نيز در ديوان خواندني اش از اين سنخ فراوان دارد.

موضوع اول:
روانشناسي عشق: نكاتي كه در اين زمينه از داستان هاي اين باب قابل استخراج است اجمالا به شرح زير است:

1. هر چه به دل فرو آيد در ديده نكو نمايد.
سلطان محمود به غلامی بنام "اياز" علاقه فراوان داشت درحاليكه نسبت به ديگران حسن و جمالي نداشت ولي اخلاق او مورد توجه شاه بوده است. سعدی در این خصوص گفته مي شود: "هر چه بدل فرو آيد در ديده نكو نمايد"(ح1) .

2. ديانت و تقوي در مقابل عشق مغلوب است.

پارسايي عاشق مرد ديگري شده بود؛ فردي او را ملامت كرد؛ پاسخش داد :
"هر كجا سلطان عشق آمد، نماند _ قوت بازوي تقوي را محل" (ح3)

3. وقتي كسي عاشق فردي شود، تمام عيوب معشوق را يا ناديده مي گيرد و يا آنرا حُسن مي بيند.
معلمي عاشق شاگردش شده بود. آن پسر به معلم گفت همانگونه كه به من درس مي دهي اگر در اخلاق من ناپسندي بيني به من متذكر شو تا آنرا رفع كنم. معلم به او همين نكته روانشناختي را مي گويد كه " اي پسر! اين سخن از ديگري پرس كه آن نظر كه مرا با تست جز هنر نمي بينم." (ح5)

4. هر معشوقي در نظر عاشق خود زيباست گرچه ممكن است در نظر ديگران خيلي هم زشت باشد.

شاه وقتي ليلي را ديد او را از كنيزان دربارش هم زشت تر ديد. مجنون متوجه شد و گفت از دريچه چشم مجنون بايد در ليلي نظر كردن تا سرّ زيبايي او بر تو تجلي كند (ح19)
در دفتر اول از مثنوي معنوي هم دقيقا همين معنا آمده است. در آنجا مولوي مي گويد :
گفت ليلي را خليفه، كان تويي _ كز تو مجنون شد پريشان و غوي
از دگر خوبان تو افزون نيستي _ گفت خامش چون تو مجنون نيستي

5. دو نفر غير همجنس در يك جاي خلوت هميشه حرف مردم را بدنبال خود دارند ولو كاري نكنند.
از يكي از علما در مورد كسي كه "با زيبارويي در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفْسْ طالب و شهوت غالب" است پرسيدند كه آيا ممكن است بكمك نيروي پرهيزكاري از او به سلامت بماند. گفت " اگر از مه رويان بسلامت ماند از بدگويان نماند". (ح12)

موضوع دوم:
همجنس بازي و عشق مرد ها به همديگر: در اين باب نیز اين موضوع مورد اشاره قرار گرفته و به نظر ميرسد از كارهايي بوده كه رواج فراوان داشته است.
در بوستان سعدي هم اشاره شده كه :
گروهي نشينند با خوش پسر __ كه ما پاكبازيم و صاحب نظر
چرا طفل شش روزه هوشش نبرد __ كه در صنع ديدن چه بالغ چه خرد
محقق همان بيند اندر ابل __ كه در خوبرويان چين و چگل
نقل شده است كه اوحدالدين كرماني كه از عرفا بوده نيز با پسران زيبا حشر و نشر داشته و مي گفت من عظمت و نشانه هاي خدا را در اينها مشاهده مي كنم. شمس تبريزي در میانه سفري كه نهايتا به مولوي مي رسد او را ميبيند و بر او نهيب ميزند كه مگر گردنت كورك زده كه عظمت و زيبايي خدا را در آسمان نگاه نميكني و در اين پسران زيبا روي نگاه ميكني؟!
به هر حال سعدي هم در اين باره اشاراتي دارد:

1. درويشي عاشق يك شاهزاده شد و وقتي شاهزاده مطلع شد پيش او رفت تا سخنش بشنود. مقداري با هم گفتگو كردند و درويش از فرط عشق، جان به حق تسليم كرد. (ح4)

2. پارسايي عاشق مرد ديگري شده بود و فردی او را ملامت مي كند. آن پارسا پاسخش داد : "هر كجا سلطان عشق آمد نماند _ قوت بازوي تقوي را محل" (ح3)

3. قاضي همدان عاشق پسري بود. آن پسر ماجرا را شنيد و ناراحت شد و با او پرخاش و فحاشي كرد. دوستان به قاضي گفتند كه در شان مقام قضاء نيست كه به گناهي شنيع آلوده گردد. قاضي سخن دوستان پذيرفت ولي نمي توانست شكيبايي و تحمل كند.
به هر ترتيب آنقدر به پاي آن پسر پول ريخت تا راضي شد و شبي را با هم به خوشي گذراندند.
سعدي در اينجا نكته اي جالبي را مي گويد و آن اينكه :
"هر كه را زر در ترازوست زور در بازوست؛ وآنكه بر دينار دسترس ندارد، در همه دنيا كس ندارد"
آن شب حاكم را خبر كردند و بر بالين آنها در محل حاضر شد و ماجرا را ديد. «قاضي در خواب مستي و بي خبر از ملك هستي» که او را از خواب مستي بيدار كردند و متوجه ماجرا شد. خواستند براي مجازات، او را از بلندي به پايين اندازند تا درس عبرت شود. به حاكم گفت" اين گناه نه تنها من كرده ام. ديگري را بينداز تا من عبرت گيرم." ملك را خنده گرفت و از گناهش گذشت.
در پايان، شاه به كسانيكه اشاره به كشتن قاضي داده بودند مي گويد كه شما كه خودتان عيب دار هستيد بر عيب ديگران طعنه مزنيد. (ح20)


مطالب متفرقه كه در اين باب مورد اشاره قرار گرفته است:

1. يك طوطي و يك زاغ را در يك قفس كردند. طوطي از همنشيني با زاغي سياه و زشت در رنج بود و زاغ هم از خودرايي و بدجنسي و غرور طوطي در عذاب بود. اين تمثيل براي آن بود كه بداني "صد چندان كه دانا را از نادان نفرت است نادان را از دانا وحشت است. (ح13) اگر كسي به ديگران با ديده تحقير نگاه كند ديگران هم همين نگاه را نسبت به او دارند.

2. درويشي در كاروان بود و يكي از اميران به او 100 دينار داده بود قرباني كند. دزدان به كاروان زدند و غارت شدند. همه گريه و زاري كردند مگر آن درويش. گفتندش مگر از تو چيزي نبردند؟ گفت "بلي بردند وليكن مرا با آن الفتي چنان نبود كه به وقت مفارقت خسته دلي باشم" (ح18)

3. سعدي ميگويد به يکي از دوستان گفتم بدين علت خاموشي اختيار کردم که در سخن، نيک و بد بوجود مي آيد و ديده دشمنان جز بر بدي نمي آيد. گفت: "دشمن آن به که نيکي نبيند"
"هنر به چشم عداوت بزرگتر عيب است ــ گل است سعدي و در چشم دشمنان خار است" (ح1)

4. مي گويد که در خريد خانه اي مردد بودم که جهودي گفت من از کدخدايان اين محله هستم و وصف اين خانه از من پرس که هيچ عيبي ندارد. گفتم: "بجز آنکه تو همسايه مني". خانه اي که تو همسايه اش باشي ارزش زيادي ندارد ولي بايد اميدوار بود که بعد از مردنت ارزش پيدا کند. (ح9)

5. منجمي به خانه رفت و ديد زنش با مرد بيگانه نشسته و دشنام و سقط گفت و آشوبي بپا کرد. صاحبدلي گفت:
"تو بر اوج فلک چه داني چيست ــ که نداني که در سرايت کيست" (ح11)